kuchha




به نام خدا

لطفا از کپی و انتشار بدون ذکر منبع خودداری فرمایید


هزار داستان  :  14/9/99


ماجرای حذف شتر یاغی خطرناک

زندگی با خوشی و آرامش بر قرار بود . در کنار رودخانه ای طویل و پر پیچ و خم بخشی از بازماندگان  ایل در  تابستان  مانی ، ایل کم کم به انتهای زمان توقف  خود نزدیک شده  بود . خدا داند که در این ایام کوتاه چه حوادثی رخ  خواهد داد . اهالی چادر نشینان با تکاپو و تلاش در پی کسب و کار و آمادگی مهاجرت بزرگ خود بودند ، تا از بخش عظیم ایل باز نمانند . اما چیزی به جابجایی موقت و یک هفته ای به کوچ نهایی باقی  نمانده بود که اتفاقی عجیب رخ داد .رویدادی که تا کنون سابقه نداشت . ماجرا از این قرار بود که لوک   مست بزرگ ،قرمز یک چشم که  سالهای سال به آرامی و متانت و بی آزار مورد بارکشی  بود، بنا گه به حیوانی خشن و کینه جو و عصیان گر بدل گشت و مانند سگ هار به جان  آدمها و حیوانات سر راه خود  می افتاد ، بی خودی حمله می کرد  و در پی کشتن  انها بود . این لوک  مهربان و پایه کش و چادربر ( معروف به لوک پایه ی )  ویژه حمل چند دستگاه سیاه چادر  کوچک و بزرگ و یدک و متعلقات  پایه های چوبی و صد ها متر طناب پشمی و مویین بود به چه سبب سرکش و یاغی و مهاجم شده بود هیچکس علت واقعی ان را نمیدانست . هیچ کس و هیچ چیز از آسیب ناگهانی و حمله او در امان نبود . رفتارش بکلی تغییر کرده بود برای همه خانوارهای خودی و غریبه  آن محدوده  به کابوسی وحشتناک و موجودی غافل گیر  تبدیل گشته و با حملات جنون آمیز دست می زد  . هیچ راه چاره و مهار و کنترل چاره ساز نبود . در ضمن همه همسایه ها جان خود و خانواده را در خطر جدی می دیدند و از مالک  و صاحب او شاکی بودند . گروه چادر نشین رابطه فامیلی و صمیمی شدیدی نسبت به یکدیگر داشتند .  بنا بر این تا حدی فشار برای از بین بردن رکن اصلی دوام زندگی  صاحب چادر کاری نا صواب و  جبران  نا پذیر بود . رفتار شتر غیر قابل پیش بینی و اصلاح  ناپذیر  بود و سراسر توده خشم و عصیان و مزاحم مردم بود . حتی صاحب او هم توانایی مها و کنترل لوک  را از دست داده بود . در صورت نزدیک شدن فرد یا افرادی به او زمینه تدارک حمله و یا گریز از مهلکه را پیش می گرفت . داستان لوک سرکش و مجنون به قصه روز ایل تبدیل و بخشی از مجادلات زندگی اهالی را بخود اختصاص داده بود . برای رفع شر و خطر جانی نسبت به افراد  ،بزرگان به شور و م نشستند تا راهی عاقلانه برای مهار و خلاصی درد سر ساز  او را به مرحله اجرا بگذارند  .یا شاید او را از سر راه بر دارند . او دیگر دست نیافتنی محض بود و مانند غولی بر سر هر موجودی حاضر و با لگد و دندان در پی از بین بردن بود . تقریبا به نزدیکترین روز  های کوچ  ،بزرگ  (طولانی ترین )ایل رسیده بودند. عنقریب اواخر هفته قرار بود برای یکسال پیش رو بکلی ییلاق را ترک کنند . اما مانع بزرگ سر راه ان بخش از ایل لوک یک چشم بود . قبل از کوچ نهایی   تا دو سه روز آینده تکلیف او  باید مشخص شود .  به باور برخی کشتن او با گلوله و برخی شکستن دست و پای حیوان و یا بستن او تا از گرسنگی بمیرد  طرح نقشه همسایگان بود .ولی آیا کسی حاضر بود به او نزدیک شود ؟ هر گز . سایرین هم نظر و عقیده  معقول و غیر معقول را پیشنهاد داده بودند. اما  همه روش های پیشنهادی غیر جوانمردانه و غیر اصولی بود الا دو مورد برای آرام کردن جو  جامعه ایلی مناسب و منطقی بود . آن شتر بی مروت حسابی اوضاع شب و روز آن بخش از ایل را بهم ریخته و نا بسامان کرده بود . سر انجام حذف وی به طریق عاقلانه و درست واقعی بنظر میرسید . کدام راه کار مناسب ختم  سرنوشت شتر خواهد  بود ، هنوز به نتیجه نهایی  نرسیده بودند . کلا با کشتن و تیر زدن ناگهانی خلاف اصول جاری  نحر و همچنین اعتقادی  ایل بود و از طرفی  صاحب او هنوز به امید باربری تا انتهای قشلاق از هر گونه آسیب جدی  به او مخالفت و جلوگیری میکرد . با صدها دلیل و مدرک آشکار و نهان صاحب او را راضی به حذف از سراسر ایل کردند . چگونگی  دفع و رفع حیوان را معمای بزرگی  می دانستند   . تصمیم نهایی این بود که سر انجام  قصاب  های  آبادیهای  دور دست  را خبر کنند تا او را نحر کنند . چند روزی گذشت که دو نفر قصاب برای پایان دادن به زندگی او مانند اجل فرا رسیدند . قصابی شتر هم قاعده و رسم خود را دارد و  شرط و شروطی اسلامی بر اساس فتوای نحر شتر باید بدون تردید رعایت میشد . طریقه  کشتن شتر با توجه به جثه و هیکل درشت و زور فوق العاده با سایر حلال گوشتها بسیار متفاوت است .  شتر عصبانی با دیدن افراد غریبه در حوالی سیاه چادر ها  مجنون وار و یاغی صفت تر شده بود و هرگز اجازه نزدیکی به خود را به هیچ فرد یا افرادی را نمی داد  . تازه اگر حیوان رام و ارامی بود مشکلات سخت و بیر حمانه در حق او ادا میشد چه رسد به ان حیوان سرکش وا نتقامجو که سراسر خشم و تند خویی و رفتار تهاجمی بخود گرفته بود . به همین منظور وی آگاه به طرح از بین بردن خود بود . لذا کمال احتیاط را رعایت  میکرد و مراقب اوضاع بود . با طبل های پر سر و صدا و لگد کوبی در اطراف منازل خشم خود را از این کار بروز می داد . کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت .خلاصه برنامه قصابی او دو روزی بدرازا کشید . تا اینکه روز سوم لشکری  از جوانان با  رعایت جوانب احتیاط و همراه داشتن سپر و حلقه های محافظتی چوبی محکم ثابت و سیار با محاصره و کمک دو نفر از قصابان خبره موفق شدند او را در وهله نخست محاصره و تا حدی کنترل کنند .  شی برابر با صدها  سوزن ریز  بهم چسبیده را در جای حیاتی او  روزنه ای ایجاد کردند و همه از مقایل و اطرافش فرار و پراکنده شدند او ناله میکرد و اشک میریخت و دور خود می چرخید ، درد می کشید تا زندگی و سرنوشت باخته خود را بتدریج به پایان  رساند. متا سفانه  وضعیت نا گوار و درناک او  به قدری طولانی شد ،که  تعدادی  از افراد  خود را نکوهش و کار خود را نا بخشودنی بحساب می آوردند .  واقعه بقدری تاسف آور که حقیقتا  قابل بیان نیست . ما هم برای نیازردن خاطرها از بیان آن احتناب می کنیم . همان بس که به زندگی او پایان دادند .  با حذف فیزیکی شتر مغرور و بلاخیز  ،اما تا دیر گاهی  آثار  بروز روانی رفتارش  در اذهان مردم  باقی مانده بود . دیگر امنیت به جامعه ایلی برگشت   و از طرفی چادر ها و چوبهای چادر صاحبش بر زمین باقی ماند . در زمان کوچ 45 روزه بایستی جایگزین فراهم کنند در غیر اینصورت  بار حجیم چادر ها  به زمین، باقی می ماند  . بار چها تا پنچ چهار پای قوی هیکل جبران  بار کشی لوک قرمز و یک چشم و یاغی را بسختی  جبران می کرد  . دو روز بعد همه ایل به همراه گروه باز مانده به سمت ایستگاه اجدادی کوچ و مهاجرت طولانی خود را آغاز کردند . بدون همراهی لوک قرمز  که به مدت ده  سال ایل را همراهی کرد و به سبب تغییر رفتار و حرکات خطر ناک مجبور به نابودی  او  شدند . ضرب المثلی ایلی می گوید  شتر اگر بمیرد باز هم ، پوستش بار ورزا ( بر پشت  گاو نر ) است ، تا این حد قدر و منزلت و کرامت و صبر و شکیبایی او ( هر شتر ) را میرساند اما امان از روزی که کینه بدل گیرد که باز هم کینه شتری تا قیامت همراه خود اوست برای افراد کینه جو بکار میرود که فلانی کینه شتری دارد رفتارش چنین بروز می کند که اهل سازش و ارامش و صلح و صلاحیت نیست . امان پرهیز از  افراد  دارای  کینه شتری !پرهیز ، پر هیز !! ایام خوش و زیبا در پیش روی شما






به نام خدا
حال که خانه نشینی را گزینه انتخابی خود نموده اید این قصه را  از نظر بگذرانید !
توصیف ورود ایل به ییلاق سراسر سحر آمیز  و خاطرات گذشته حال و روز ییلاق و اتفاقات  طبیعت مانوس با اهالی ساکنان ایل -  جهت دوستداران ایل و وقایع کوتاه و زود گذر  بطور خیلی خلاصه  نگارش 20/9/99


هزار داستان - قسمت اول
کم و کاستی ها را بر ما ببخشید لطفا !
عروسی مجلل با دخالت بزرگان تغییر چهره داد ، به ساده ترین شکل خود بر گزار شد

بیایید یک نگاهی اجمالی به گذشته بیا ندازیم  به گذشته سراسر پر ماجراهای گوناگون و متلاطم ایل در ییلاق بزرگ تا شما را به یک عروسی نا پایدار و بی سر انجام  مانند دعوت   اهالی ایل   که کلهم دعوت شده بودند ،  من هم شما را دعوت می کنم  .ببینیم اخر چه اتفاقی می افتد . موقعیت جغرافیایی ییلاق همانند بهشتی گشوده آغوش ،در انتظار میهمانان آشنا از دور زمان تا آن زمان را می کشید . بهشتی دارای چهار دروازه به بزرگی فرسنگها با طبیعت متفاوت دارای فضاهای مافوق انتظار  در کنج و واکنج ان دارای محفل و بزم دوستانه توسط تازه واردان از راههای دور و خسته کننده که حاوی ماجراهای گوناگون در حال اتفاق و حادث شده در پی داشت . تقریبا حدود 90 در صد مراسم شادیها و عروسی و دور همی ها و مجالس و میهمانی ها در ان ییلاق  بیاد ماندنی ،گسترده و در نقاط پراکنده و باب دل دوست داران طبیعت از سر گرفته میشد .تالاب مرکزی  ییلاق خوش ترکیب و زیبا و غیر قابل وصف در ابعاد 10الی 12 در20 الی 30   کیلومتر وسعت  ، شاید در سالهای پر برف و باران به35 هم میرسید ،وسعت داشت پر گنجایش و دارای دشت و دامنه و چشمه و کوه و کوهستان و سایر پوشش های گیاهی بود . عروسی ها بترتیب در  میانه پهندشت در کناره چشمه سارها و روی سطوح  چمنزار های طبیعی متراکم و با وسعت زیاد بر گذار میشد . کنار تالاب فصلی میان دشت و بین کوههای دارای قلل برفی حتی برف سال مانده و تعدادی کاریزهای باستانی همه گونه امکانات بساط مراسم بزم و  عروسی آماده و باب دل همه  گروه های سنی فراهم بود و فقط اندکی اراده ساکنان دشت کافی بود تا آستین بالا زده و راه و رواج عروسی ها را اشاره نمایند . همه جوره زندگی و حیات گیاهی و جانوری در جریان مداوم بود . جایی که پرندگان خوش صدا مانند عندلیبان و کو کو ، بلبلان و کمر کولی ها و کوکر و کاکلی ها به نغمه خوانی و آواز سحر آمیز ییلاق را از ابتدا تا انتها زبان زد کرده بود ،در سراسر دشت هموار و کم شیب کناره نیزار  همجوار دامنه کوهستان و صحرای مادون ان به خود نمایی بهاره مشغول بودند . غاز های وحشی مهاجر که بشکل رشته مارپیچ و خط راست و گاهی کج و معوج زینت بخش فضای بالایی آسمان ایل را با هن قد کردن صداهای از ته منقار خود آرامش روزانه دشت را بهم میریختند . این حرکت دورانی و طناب مانند و صف کیلومتری در ارتفاع بالا چند روزی در اوایل و  میانه بهار ادامه داشت . انها رشته کوه امن محل توقف خود  را  در دو طرف گردنه و گذر گاه  گردنه نمکی در ارتفاعات نه چندان بلند  میافتند ، اما انجا نیز  میزبان میش و قوچ کوهی بود که از یک طرف به تخت عروس و از شمال به ملک و مزرعه ایل باصری و طایفه کلمبه ای و اولاد محمود ختم میشد و به سبب هم جواری  املاک  و مراتع انها منطقه امن فرود غازها برای کوتاه مدت بود و سپس پرواز دوباره و کوچ و مهاجرت به سمت سرزمینهای دور ادامه داشت .  از پیچ و تاب جاده منتهی به شروع ییلاق و دسترسی به محلات از آبادیهای قلعه میرزا و انارک و قشلاق و دشت بیکران قلعه و قنوات سمت و سوی قوم بزرگ کردشولی حوالی قلعه کل خسرو  ( کربلایی خسرو ) تا بیدستان و بس نخود زار و ترناس و پس بل - راه منتهی به خنگشت (خنجشت )تا دشت و چمنزار نمدان و دور زده به سرزمینهای و آبادیهای خاطره انگیز ایل مانند نظم آباد ( نظام اباد ) کفه را که طی کردیم به کوهستان برفی چشمه رعنا با نام زیبا و با مسمی تا کافتر قلعه کهن سلطان نشین باستان و آبادی دستخوش تغییرات  کافتر و مهمترین عامل گرد همایی ، جمع آورنده دور همی به نیت زیارت  تمام ایلات  امام زاده سید محمد (ع ) میعادگاه عشایر و اقوام مختلف و سایر دوستداران آن حضرت نمی توان نادیده گرفت . زیبایی ها و مکانها انقدر فراوان و موجود است که توان توصیف در ا ین  مقوله حقیقتا نمی گنجد . اقوام و طوایف مهم و اثر گذار سیار و ساکن منطقه کردشولی در بهترین منطقه موجود ییلاق از دوران قبل و در سرزمینهای اجدادی بسر برده و هنوز هم کما کان اوقات خود را د ییلاق بزرگ در جوار ییلاق باصری سر میبردند و هنوز هم ادامه دارند . انهم به مدت کوتاه بهاره و ایام گرم و اغلب خنک تابستانه با بجا گذاشتن خاطرات خوش و زیبا با بر پایی مراسم شادیها سرانجام کوچ ایل انها  از سرزمین مادری کوچانیده و روانه قشلاق گرمسیری نموده است .  این رشته کوه تنها کوهستان باریک و  کم ارتفاعی بود که دشت را میشکافت و به دو قسمت نا هم گون تقسیم می کرد .کوهستان صخره ای کم ارتفاع و قابل دسترس در بر گیرنده انواع گل و گیاهان معطر و دارویی منطقه بود که براحتی به دشت دسترسی داشت . غازها با اخرین فریاد، ترک اسمان منطقه را تا لحظه نا پدید شدن در پشت افق شمال خبر  می دادند  . کمی فراتر و به سمت دشت و کناره تالاب که می امدیم  هیاهو ،غوغایی از فریاد و صدای بهم ریخته طبیعت آبی و کنار آبی شکل دیگر حیات وحش کوچک جثه ها بود . میهمانان  خوش سلیقه  دشت  لابلای نیزار ها و بوته زارهای کناری تالاب صدای وزغ ها قورباغه ها و سوسک های کنار ابی و جیر جیرکها به تناسب محل استقرار و جمعیت میلیونی در خنکای هوا جیغ و داد ویژه خود را براه انداخته بودند با طول موجهای متفاوت و در هم و بی نظم شاید از نظر انها نظم خاصی داشت . آواز ها هم گوش نواز و هم گوش خراش بودند . خط مرزی بین زیستگاه موجودات ریز و درشت و انسانها نبود و در همه ابعاد زندگی ساکنان پرسه می زدند . گوشه هایی از دشت بیکران را اشغال کرده بودند . فصل سر اغاز حیات و زندگی جدید انها بود که انسانها از چگونگی راز انها بی خبر بود و تنها با شنیدن صداها احساس وجود انها را درک میکردند . از هر چه که بگذریم از دشت کم شیب و پر وسعت هر دو سویه تالاب فصلی که پوشش مخملی سبز کم رنگ طبقه بالای زمین را به برکت رطوبت سواحل  در بر داشت . با حرکت مواج و نسیم گاه گاهی همه رقاصان دشت که  گیاه بوته شامل دم  اسبی و قیاق کنار ابی بود  علاوه بر زینت و ارایش دشت  و سواحل تالاب با هر حرکت متناوب جرعه ای باد به  چند رنگ تبدیل و دوباره با برگشت بجای خود تغییر رنگ میداد محو تماشا شدن تمامی نداشت . طبقه زیرین دم اسبی گیاهان سایه پذیر و دلکش ساقه پیچ پیچک با گلهای نیلوفری و ابی سنگین و سبک تنپوش و ساقه های طبقه بالا را پوشش می داد و ساقه های عریان گیاهان بی پناه را حمایت و پوشش می داد و مانند رنگین کمان به نمایش در می اورد .  گاهی  همه جوره  ان بخش  زمین  را رنگ آمیزی  میکرد . شادی پرندگان لانه ساز در لابلای گلها  بوته های رنگین ماوای خوبی برای در امان بودن انها از شر دشمنان گرسنه فراهم می کرد . نیزارهای  باریک و بلند و معلق در هوا پر از صداهای گوناگون در حاشیه و کناره و میانه دشت پر از اب، بسیار پر جنب و جوش تر از سایر میهمانان دشت هم جوار   تالاب  بود . از انواع رستنی های پر چینی و بهم تابیده  سبز چمنی تیره ونور ندیده جولانگاه  دسته دیگر پرندگان کوچک جثه که برای خود و در عالم خود اواز عاشقانه سر می دادند و و امادگی جفت یابی و لانه سازی خود را علنا فریاد میزدند . زندگانی چند گانه در جریان بود . بهار فصل عشق و عاشقی و داد و فریاد طبیعت بود . موشهای صحرایی نیز بیکار ننشسته بودند و علفهای سبز مغز دار را از روی اب و زمین قیچی کرده و با تلاش بسیار به سمت لانه های زیر زمینی  در تونل های  زیر زمینی در خشکی ذخیره و سخت در مدت شبانه روز در رفت و آمد مدام بودند . تعدادی از پرندگان با پرواز در آسمان تالاب قدرت نمایی  و به چرخش تیز بینانه بدنبال شکار مناسب خود سایه  ترس بر زمین و اب و موجودات زیر پایشان انداخته ، علاوه بر ترس فرار انها را سبب میشدند . انواع حیوانات اهلی و وحشی در جاهای دور از دسترس پنهان و اشکار در میان نیزارها و بیشه زارها بوفور یافت میشد و در  قلمرو انها با قدرت هر چه بیشتر  در بخش مرکزی و میانی تالاب حکمفرمایی داشتند .بدون دخالت و دستیابی  انسان روزگار خود را سپری می کردند . اسبها و قاطرها و چهار پایان ایل هم بخشی از دشت و صحرا و تالاب را اشغال کرده بودند . گاو های دهکده ها از نعمات خدا دادی بی بهره نبودند و شبانه روز در قلب تالاب به چرا مشغول بودند . دشت و صحرا آنقدر بیکران و وسیع بود که دست رد بر سینه  هیچ پناهنده و پرنده  چرنده و خزنده ای نمی زد . همه را میزبانی و راضی نگه می داشت . بهر ترتیب زندگی شادی بخش و در عین حال پر ماجرا یی همراه با تلاش و زحمت در سرتا سر قلمرو دشت جریان داشت . تالاب با گستردگی با ابعاد نامبرده شده  حاصل ذوب برفهای کوهستان و تشکیل چشمه سارها و نهر و جویبار و رودخانه تا نیمی از بهار هنوز به سمت تالاب سرازیر بود و سیرابش می ساخت . دشت با کمک تالاب و چشمه سارها یکی از زیبا ترین و غنی ترین سرزمین های ییلاقی را تشکیل داده بود . همه سر خوش و شادمان از این نعمات خدا دادی به امورات زندگی خویش می پرداختند . از جذاب ترین زیستگاه پرندگان و جوندگان و داران و تعدادی کوچندگان هوایی و زمینی هنوز در تدارک ترک منطقه بودند . حال با این وصف و الحال و زیبایی و اوقات فراغت حد اکثری چرا عروسی ها در اینجا بر گزار نشود . قطعا بدین منظور ترتیب مراسم عروسی های فراوان در طول حیات ایل همین بخش بهشتی سراسر سبز و نگین دار  بر پا  میشد .
ادامه دارد .

بنام خدا
نامها در این داستان غیر واقعیست !
29/9/99
 برای اخرین فرصت و اخرین داستان اینجا - یلدا مبارک باد


موقعیت اول :
آقای دکتر سرایی در شهری بزرگ در حال طبابت بود . اما خانواده او در یک شهر دیگر زندگی می کردند . فاصله دو شهر مسافتی حدود 890 کیلومتر بود .  شبها و روزها در انتظار خبر خوشی بود .یک عالمه هدایا  خوب و مناسب و خوشحال کننده خریده و فراهم کرده بود .  مرتب گوش بزنگ  خبر های  خوب و خوش  زندگی بود . خیلی حساس و وسواس شده بود . شبها خواب درستی نداشت . گرچه خود طبیب بود اما نیاز به آرامش داشت . مدام در فکر دوری از خانوداه بود .  تقریبا اواخر ماه های بار داری همسرش بود . در انتظار آن روز و ساعت فارغ شدن همسرش در عین خوشحالی  کم حوصله و بهم ریخته   شده بود . سر انجام خبر به او رسید همسرش برای عمل زایمان به بیمارستان انتقال داده شد . بلا درنگ عصر همان روز گاز اتومبیل استیشن را گرفت و به سمت زادگاه خود با هدایای خریداری شده روانه شد . با وجود خستگی  در راه  طولانی شبانه بدون توقف در حرکت بود . همچنان  در سحر گاه روز بعد با چراغ روشن  رانند گی می کرد .حوالی تاریک و روشنی بین شب و روز به 100  کیلومتری شهر مقصد و زادگاه خویش رسید ه بود . دشتها و کویر ها و کوه و تپه ها و گردنه ها و ناهمواری های خسته کننده را پشت سر گذاشته بود .گرچه خستگی و خواب آلودگی بر او مستولی شده بود ، اما سعی داشت با آب پاشی بر سر و صورت و پنجیر گرفتن صورت و اندام دست و بازو و صورت همچنان به راه خود برای رسیدن به بیمارستان محل بستری همسرش رانندگی کند و هرچه زودتر بر بالین او برسد .

موقعیت دوم :   
 اواخر تیر ماه سال 1347 خ بود . مردی معروف و بزرگی از قوم  در سحر گاه یکی از روزهای تابستان قصد داشت نزد فرزندش که در شهر بزرگی به تحصیل مشغول بود ، عازم شود .  همزمان همان روز عصرکه  جناب دکتر سرایی  از شهری خیلی بزرگتر و دور تر  راه افتاده بود  به سمت  همان شهری که مسرور    قصد جمع و جور کردن وسایل و هدایا که در نهایت  مقصد هر دو یک شهر بود .  هدف  دیدار از  فرزند محصلش بود .
دو سیاه چادر ایلی یکی متعلق به مسرور   با فاصله حدود دویست متری جاده در کنار رودخانه در کنار برج نگهبانی پاسگاه روی یکی از تپه های بلند مجاور  جاده بیابانی در انتظار فصل درو و آزاد شدن محل چرای دامها در  مزارع جو و گندم  گرمای تیر ماه را سپری می کردند . مسرور صاحب یکی از چادر ها از قضا قصد داشت سحر گاه ان روز برای دیدن فرزندش به شهر برود . از شب قبل او هم با جمع و جور کردن هدایا و لوازم سفر با شور و هیجان شب را با خواب و بیداری پشت سر گذاشته بود . فرزندی که پس از پایان امتحانات خود با پدر می بایستی به چادر محل ست بر میگشت . او از افراد بزرگ و محترم ایل بود .  مسرور، سحر، وقت خروس خوان بر خاست با کمک همسربار دارش  صبحانه  میل کرد و خود را آماده رفتن به کنار جاده به امید سوار بر  خودرو و کامیونهای عبوری عازم شهر شود .وقتی  از یک کیلومتری پیچهای روبرو جاده خلوت و کم تردد و کم عرض نوری حاکی از رسیدن یک خودرو پیدا میشد با عجله به کنار جاده برای توقف هر وسیله نقلیه می رفت  چند بار بین جاده و منزل خود در رفت و آمد بود . هوا هنوز بطور کامل روشن نشده بود . خودرو ها  برای دید بهتر با چراغ روشن حرکت میکردند . هر از گاهی یک وسیله نقلیه از محل گذر میکرد . آ خرین بار  به محض  روبرو شدن با نور  وسیله نقلیه بعدی نیمی از چای خود راسر کشیده و نیم دیگر را در استکان جا گذاشت و با عجله کنارجاده رفت . کانالی پر پهنا و عمیق از رودخانه جدا شده بود و در امتداد جاده و موازی ان همچنان پیچهای جاده  را در میان تل و تپه ها دور میزد و به سمت زمین های کشاورزی سهم بندی و به باغات و   مزارع صیفی جات  سرازیر میشد . مسرور بین جاده و کانال آب  در محل کم وسعتی در یک پیچ خطرناک جاده ایستاده بود  و با بلند کردن دست منتظر توقف اتو مبیل در حال نزدیک شدن بود  . اتومبیل اندکی کم سرعت شد و تصورش بر ان بود که احتمالا برای او قصد توقف دارد . تا نگو راننده خود رو  ، اقای دکتر تاب تحمل نداشت و خواب در  چشمش افتاده و ماشین بی اختیار از شانه خاکی  جاده در حال  منحرف و افتادن  در کانال  اب بود . مسرور همچنان  متوجه نبود  که ماشین به سمت او می آید  . ناگهان   ماشین او را سینه کرد و هم ماشین و هم مسافر پیاده   با سر وارد کانال شدند . صدای برخورد خودرو به بدن مسرور و سپس برخورد به حاشیه کانال اب همه را از خواب صبحگاهی بیدار کرد . اولین نفر نگهبانان  ساختمان برج نگهبانی بودند که با سرعت سر صحنه رسیدند . دکتر گرفتار را از ماشین ، سالم بیرون کشیدند و تصور برآن بود که هیچ اتفاق دیگری بروز نکرده است . اما از آنطرف با شنیدن صدای مهیب  از سمت و کنار جاده اعضای دو خانواده خود را به کنار جاده و صحنه چپ کردن اتومبیل رساندند . هوا دیگر بدرستی روشن شده بود .فریاد زدند که یک نفر از خانواده  خود  را از زیر خودرو نجات دهید. اما خبری از زنده و مرده او نبود انطرف ، کمی دور تر در مسیر انحراف اتومبیل  آثار البسه تن او را در لابلای بوته ها مشاهده کردند و پس از جستجو بدن بی جان وی را بیرون کشیدند . همسر مسرور هم  بر سر هشتمین و آخرین فرزندش بار داربود . غوغا و شیون در سحر گاه به همه مناطق رسید و اوضاع ارامش منطقه و ایل دوباره بهم ریخت . نتنها اقای دکتر بر بالین همسرش نرسید بلکه سبب از بین رفتن یک نفر دیگر هم شد . تا یکی دو روز ماجرا ادامه داشت تا اجازه دفن صادر شد و ماجرا پایان یافت و هفته بعد فرزند پسر خانم مسرور  بعد از پدر متولد شد و با چه سختیها و رنج و درد حاصل از بی پدری و همسری زندگی ادامه یافت . زندگی  خوش روال انها با در گذشت سرپرست خانواده از هم پاشید و دچار بی نظمی شدید گردید. اما مادر با هر زحمتی بود زندگی را سر و سامان داد . بچه ها را بزرگ و با تربیت درست و حسابی پرورش داد و انها را به ادامه کلاس و درس تشویق کرد و انسانهای مفید برای جامعه تربیت کرد . انها به ناچار دست از زندگی سیار  کوچ نشینی کشیدند و در شهری کوچک ساکن شدند تا بچه ها به  پیشرفت بهتر و موفق تری دست یابند  .  همه فرزندان با همت و تلاش مادر فداکار به شغل های فرهنگی و پرستاری و دیگر رشته ها مشغول شدند و اخرین فرزند هم هنوز بعنوان تکنسین اتاق عمل مشغول خدمت میباشد . مثلی در ایل می گوید که شانس و اقبال خوب و بد به نازکی و نزدیکی لبه کارد است. یعنی با اندکی و مویی چرخش بلا دور و یا بلا گریبانگیر فرد میشود . اگر از بد شانسی مسرور بگوییم چنانچه او  با اندازه پهنای کف  دست انطرفتر ایستاده بود ، یا به قدر مویی از تماس مانع در حال انحراف کنار تر بود جان سالم بدر میبرد  بهر حال شاید هر گز  آن اتفاق ناگوار روی نمی داد . بهمین مناسبت در هنگام بروز نزاع و دعوا و درگیرهای ایلی بزرگان فی الفور مداخله میکردند.اولین  پند و اندرز انها به جمع درگیر این بود از این کار دست بکشد که قضا و بلا پشت کارد نهفته است یک آن و یک دم  اگر دستتت بالاست ، اتفاق وحشتناک افتاده است و جمع و جور کردنش محال و مشکل است . خاطره تلخ  شب یلدا : هرساله برای زیارت  قبور حد اقل سالی دو بار در  تحویل سال  نو و قبل از شب یلدا که به آرامستان ساکت و آرام محل بجز ایام حال حاضر  کرونایی مراجعه می کردیم بر  قبور اجداد ، وابستگان  دفن شده  در محل ، با قرائت فاتحه یاد انها را گرامی میداریم . البته در چنین ایام یلدایی برای ما که پدر را از دست داده ایم بسیار خاطره تلخ تری برای همیشه در اذهان باقیست .روح همه در گذشتگان شاد باشد ، اما زندگی همچنان ادامه دارد . معمولا یک  قدم نزدیکتر بر قبر روانشاد م هم حاضر میشویم و یاد او هم  گرامی داشته میشود !!!

شاد و بدور از گزند روزگار باشید


روز ی سرد و زمستانی و یخ زده که بسختی میشد برف و یخ را از سنگها زدود و نوشته ها را پیدا کرد و خواند !







به نام خدا


هزار داستان :

 Add Image
اسامی در این داستان قراردادیست ( غیر واقعی )
قسمت دوم و آخر 25/9/99

کم و کاستی ها  را بر ما ببخشید - illha
 یکی از  ستون وسرستون سنگی بجا مانده از  کاخهای بنا شده در شهر استخر



راوی :

دختری از تبار علی شیر 
دقایقی از ملاقات مادر و پسر وارده به چادر  ،نگذشته بود که  خانم خانه  ،مادر دختران  در جمع میهمانان به خواستگاری آمده با اشاره به همسرش خواستار م در  مورد خواستگاری یکی از دخترانش  بود. ساکت انقدر مشغول بحث و مجادله داغ بود که متوجه اشارات خانم نشد . دست از چاره بریده ، مادر دختران گفت  با اجازه من برای امر تصمیم گیری  با آقا می بسیار ضروری  داشته باشم . با کمال میل بفرمایید همگی دختران و پدر و مادر برای لحظاتی از چادر خارج و پشت چادر  دور هم حلقه اتحاد شور و م   زدند . خانم با صراحت گفت ، آیا او را می شناسی شغل  و کاشانه او را می دانی ؟. زندگی او را دیده ای ؟ دختر دسته گلم را با دست خود به قعر چاه می اندازی . فرصت کافی بگیر تا فکر کنیم . من اگر راستش را بخواهی با این وصلت راضی نیستم . تو خود دانی .دو دختر هم به پیروی از مادر حرف او را تکرار کردند . تنها سحر و عمو ظاهرا رضایت داشتند . بحث انها طولانی شد و  عاقبت حلقه آنها گشوده شد  و دوباره به چادر برگشتند . عمو گفت ما تابع یک سری مقررات و سنن خاص خودمان هستیم . و شما را نمی دانم . مادر پسر هم رشته کلام را بدست گرفت . مادر ،من همین یک فرزند پسر را  دارم منزل ما در شهر شیراز و محل کار او  تهران است . ماهی دو سه بار از محل کار به شیراز می اید و به من سر میزند . من تک و تنها در یک منزل (در ان دشت= بزرگ )   زندگی میکنم .منزل ما بحد کافی بزرگ است و چند خانواده براحتی می توانند  در آن زندگی کنند . پسر من وضع مالی خوبی دارد و از این نظر دختر شما هیچ کمبودی را نزد ما احساس نمی کند .ان شا الله که با هم خوشبخت شوند . حال اگر دختر از دوری پسرم  ناراضی و نگران  باشد یا هم به تهران کوچ می کنیم و با یکدیگر زندگی می کنیم یا محل کارش را به شیراز منتقل می کند باز هم  با هم ودور هم روزگار می گذرانیم . هنوز بفکر آنها نرسیده بود که سحر را می خواهند از خانواده جدا کنند نه یکی از آن دو دختر واقعی ساکت را  . همه خانواده  روی دو دختر ساکت حساب میکردند . اما برای همه خانواده هر کدام که باشد جدایی سخت و ناگوار بود . اگر نخستین خواستگار را رد کنند پا به بخت دختر ها زده اند، اگر قبول کنند مشکلات خاصی دیگر سر راه خانواده پیش خواهد امد .زندگی در شهر و زندگی در ایل زمین تا آسمان تفاوت دارد . ما شاید سالی یکبار بیشتر  نتوانیم او را ببینیم . با وجود اختلاف نظر بین خانواده  ،مرد خانه به چند شرط  قبول کرد . اما یک سری شرط های لازم و موجود در میان کلام انها پیشنهاد و موافقت انها را گرفت . که در صورت توافق انها پایبند شروط خود باشند . تاره  پدر گفت از این دو دسته گل من کدام یک  را مد  نظر شماست . مادر و پسر با هم گفتند هیچکدام . همه با حالتی تعجب مثل اینکه خشکشان زده باشد سکوت کردند .تازه متوجه شدند که روی دختر برادر خود سحر نظر دارند . دو دختر مانند  آهوی فراری از جای خود پریدند و خود را به پشت چادر رساندند . جمع پنج  نفری آنها به وعده و قرار خود برای به ثمر رسیدن و فرستادن سحر به خانه بخت وارد گفتگوی اصلی شدند . مادر خانواده  نفس راحتی کشید . مایل نبود هیچکدام از دختران خود را از فامیل و ایل و تبار و قوم و قبیله خود دور کند . حالا اصرار داشت هر وقت صلاح دانستید برای برگزاری مراسم ساده و مختصر تشریف آورده و عروس  را با خود ببرید . بگذریم از تنش تازه پدید آمده در خانواده به سبب سو تفاهم خواستگاری . سر انجام با موافقت  عمو و خود سحر  برای جدایی  از خانواده نظر موافق دادند  . قرار ده روزه برای پایان کار و عروس بران وعده گذاشتند . اما چون انها در حال کوچ و  در راه بودند، وعده  دیدار را حوالی پاسارگاد در مسیر باستانی ایل گذاشتند . در طول یک هفته و اندی پیش رو پدر  شدیدا از جدایی  سحر ناراحت بود. از جدایی دختر همه کاره در  منزل. او کمک حال خوبی برای خانواده بود . جای خالی او را نمی توانست ببیند . به دختران خود مرتب می گفت او را در این چند روز  دلخور نکنید بالاخره او هم راه خود را میرود بعد دلتان میسوزد.  در اوج تنهایی و مشکلات  ، سحر یار و یاور خانواده ما بود . و سرپرست  واقعی خانه ما بود . من از همه  شما از نبود او  بیشتر نگرانم . چیزی نگذشت زمان مانند برق و باد سپری شد در زمان وعده آقای داماد با دو بانوی شهری با مقداری قابل توجه  رخت و لباس و زیور الات نشانه  سیاه  چادر ساکت بردباری را گرفته بودند. ناگهان  سر و کله آنها پیداشد .  مراسم کوتاه و لباس ریزان و طلا ریزی با دعوت اندکی از فامیل خانواده ساکت بر گزار شد . نهار مختصر میل کردند و شادی و بزن و بکوب اندکی راه انداختند . اگر دختر در خانواده واقعی خود بود عروسی مفصل برایش بر گزار میشد .حال به برگزاری مراسم ساده بسنده شد .سادگی  با آرایش ساده   و  موهای چتر  زده به سبک اجدادی عروس خانم ، دارو دسته عروس دم عصر  با وداع اشکبار خانواده از یکدیگر جدا شدند و بسوی شهر خود حرکت کردند . ناراحتی و گریه و زاری انها وقتی شروع شد که  اتومبیل از دیدگان پنهان شد . همه از جمله مادر و دو دختر و عمو که در حقش پدری کرده بود مثل باران بهاری گریه و اشک میریختند . آن پسین و عصر بسیار نا ارام بودند .و شبی را بدون سحر به سحر رساندند . شب سخت و بی وفایی بود و موجب جدایی پاره تن خود دانستند . عمو قدر او را بیشتر از همه می دانست . مونس و یار و یاور و کمک رسان همه گونه او بود . از هیچ کاری ابا نداشت دلیر و با شعور و فهیم و صبور بود .کاش بیشتر به او محبت داشتم . دلم میسوزد که او کمی از خانواده ما آزرده بود . امان از جدایی . گاهی به سراغ وسایل جا مانده او میرفتند و یادش بخیر و از کله شیون می کردند . آن شب طولانی به انها سخت گذشت. تازه از رفتن وی خبر دار شدند . مادر به پدر بچه ها گفت اشتباه بزرگ و گناه بزرگتری  مرتکب شدی  که او را از ایل و قبیله جدا کردی . شوهر غریبه و خدای نا خواسته  اگر با او  بد رفتاری کنند  چگونه تحمل می کند .کی حامی و مدافع وی در غربت است . اما  آن مرد به من قول شرف داد که من از چشمان خود او را بهتر حفاظت و محترم می دارم . خیالتان راحت . مادر گفت در قبیله و مقابل چشم ما کسی قدرت ظلم به او را ندارد و در ثانی ، قوم و خویش اگر  گوشتش را تکه کند و دور بریزد  استخوانش  را حفظ میکند .اما غریبه نه به گوشت و پوست و استخوانش رحم میکند و نه اثری از او بجا  می گذارد . مرد با ناراحتی گفت  ای زن ، او  مرد خوبی بود .سحر جزیی از خانواده انهاست .  چاقو  که هر گز دسته خود را نمی برد اگر دلخوری کوچکی بین انها رخ دهد حل و فصل میشود .  از این بابت ابدا نترس و نگران نباش  . من او را در همان مدت آشنایی اندک خوب شناختم نگران نباش پاییز در برگشت سراغش میرویم و  او را به میهمانی می اوریم . بعد از این حرفها ، او (سحر ) مانند شیر دختر بود و بی محابا از پس همه چیز بر می اید زنده به دهان شیر میرود و سالم بیرون می اید او از پس همه بر می اید زن با ت و کاردان میشود . اطمینان دارم .مگر نمی دانی او نوه مادری علی شیر    است که  مادرش صد نفر تشنه را  لب چشمه میبرد و تشنه بر می گرداند . یادت رفته گل نسا مادر او  تنها شیر زنی بود از صد مرد سر تر بود . سحر  دقیقا  مانند مادر خدا بیامرزش بود . او بود که در  اولین و آخرین زایمان  سحر به رحمت خدا رفت و ابدا بد به دل راه نده اوضاع خوب و بر وفق مراد پیش خواهد رفت . تا نزدیک سحر  ان شب را با ناراحتی باب  دختر  خود سحر گفتگو و در غیابش از او یاد کردند  . امید وارم که  از کار خود  پشیمان نشویم  . بعد از هر گز دختری ایلی را به پسر شهری  شوهر دادیم . فردا صبح زود  دست به بار شدند . کوچ فردا تفاوت  عمده ای با دیگر کوچ ها ،داشت. همیشه هنگامه کوچ  نیمی از کار هارا سحر انجام می داد .  پایان کار اسب مخصوص سواری خود را تزیین و سوار میشد و مانندسر پرست  همه امور  را کنترل می کرد .و خیال همه از این بابت راحت بود. با حرکت کوچ اسب بدون سوار با همان ارایش در اطراف و بدنبال کوچ می چرخید. کسی جرات و دل سوار شدن بر او را نداشت . حتی اسب او از نبود سوار بر پشت خود  بی تاب بود .  تازه گریه و زاری آغاز شده بود . یکی یکی انها خاطره او را با گریه و اشک بازگو میکرد ند . او عزیز ترین موجود از دست رفته شده بود . کسی نبود که از غیبتش غمگین نباشد دیگر نه صدای نازنینش در گوشها می پیچید و نه با دستان زرین خود سینی و استکان و قوری سه گل  را با خوشرویی به اعضای خانواده به صرف چای دعوت میکرد . تا مدتها هیچکس دست به وسایل مخصوص چای خوری خاص او نمی زد . دوباره سکوت تنهایی بر مابقی خانواده سایه سنگین انداخته بود تا اینکه از صدای شیون بچه ها زن همسایه بفریادشان رسید و شما را چه میشود دنیا که اخر نشده پناه بر خدا او که هنوز نمرده است که اینقدر شیون می کنید . پشت سرش شادی کنید و به امید دیدار او و خاطرات او دلخوش باشید . دختران با گریه فریاد زدندگلی جان همان خاطرات خانمان سوز ش ما را بیچاره کرده و دمی از مقابل چشممان کنار نمیرود . تو که خبر نداری ما چه گوهر نایابی را از دست دادیم . تا کی دیگر عزیزمان  را دوباره ببینیم و تا آنوقت  کی مرده و کی زنده  است تا یک سال دیگر چگونه صبر کنیم . گرد غم از سر خود دور کنید . زن همسایه با خواندن ترانه شاد و مثل های ایلی درد و غم کهنه چند روزه را از دل غمزده خانواده  در غیاب سحر به در کرد و با خارج کردن لوازم مخصوص چایخوری از جعبه انها را بیاد سحر و امید واری و خوشبختی او دعا کردند و کم کم زندگی و حال و هوای انها به روال عادی باز گشت .در کوچ و بازگشت پاییزی آنها داغشان تازه تر شد و به سراغ محل سرنوشت ساز جدایی سحر رفتند . با آن اتفاق ساده  بازدید گردشگران و سیر واقعه خواستگاری را مرور و یک بار دیگر بیاد او گریه سر دادند .  تا مدتی به همراهی و   دلگرمی زن همسایه خانم گلی جان خدا پدرش را بیامرزد دلتنگی را بکلی از دل و دماغ انها زدود . بعدها    در ادامه  پاییز دل تنگی ها روزی  آقا ی دکتر به اتفاق سحر خانم در گوشه و کنار ایل سراغ منزل اقای ساکت بردباری را گرفته و میانه ظهر  بطور غافل گیرانه با هدایا و سوغاتی برای تک تک اعضای خانواده وارد همان چادر شد. همگی روی سرسحر  از آنها دور شده  هجوم بردند و او را غرق در بوسه کردند  و گریه شادی راه انداختند  . عمو ساکت از همه بلال تر بود .او  بیشتر زاری میکرد ،دقایقی او را در بر داشت .  سحر  بلافاصله سراغ وسایل چای و قوری و استکان و نعلبکی سرنوشت ساز رفت . با همان حرکات ناز دار خود چای را فراهم و به اهل چادر و میهمان تازه وارد تعارف کرد .  اخ چرا وسایل چای  را کنار گذاشتید و در نبود من از ان استفاده نکردید . دو سه روزی همرا ایل همراهی کردند دوباره به شادی گذشته بر گشتند و همه شاد و عزت مند از خوشبختی خواهر و فرزند خود کمال رضایت خود را به وضوح آشکار کردند و در  ان عصر گاه  آخر گفتند و خندیدند و شادی کردند . آقای صباحی  ان مرد دکتر دارو ساز در برهه ای از زمان بداد خانواده سحر رسید . در خشکسالی کشنده و وحشتناک از سمت قشلاق به ییلاق  با نفوذ  و قدرت مالی و اجتمایی خودرو های و کامیونهای ریو دولتی پاسگاههای ژاندارمری را وا داشت تا بسیاری از بار و بنه بخشی از ایل را  که از بدبختی و خشکسالی زمین گیر شده بودند ،از جویم لارستان تا دشت سروستان در مدت یک هفته  ، بدون درد سر جابجا و انتقال دهند . بزرگترین خدمتی که در حق تعدادی از جماعت ایل کرد فراموش نشدنی بود . از قدیم گفته اند محبت کم حتی جزیی  و اعتماد به آدمهای بزرگ نتیجه مفید و بزرگی در بر دارد .

سلامت و بر قرار باشید    illha 






Add ImageAdd Image

 به نام خدا

هزار داستان :


ویرانه های بجا مانده از شهر استخر


ته ستون


چاقو  هر گز دسته خویش را نمی برد

راست راست به دهان شیر میرود و سالم بر میگردد

دختر لپ خورجینی:

راوی:

کودکی خردسال،لاغراندام  و گندمگون با موهای ژولیده که به سبب آویزانی دو لپ نرم و نازک و لطیف  از دو طرف صورت به لپ خورجینی معروف بود وبا همین نام او را صدا می زدند . با کج اقبالی از ابتدای تولد  بدون سرپرست  مانده بود . سرپرستی او را عمویش بعهده داشت. بهمراه  دو خواهر دیگرش از خانواده عمو که سن و سالی با اختلاف سنی برابر 5و 6 سال در یک خانواده تحت سر پرستی عمو ساکت  زندگی میکردند . از همان ایام کودکی دختر بچه به  انجام  امور  خانه داری و زندگی در چادر سیار و کوچ و جابجایی  روزانه و ماهانه عادت داشت . مزه کارهای پر زحمت و پر مشقت  را چشیده به مشغولیتهای زندگی کوچ نشینی خو گرفته بود .تنها فرزندی بود که عزیز و دردانه و نازلی شمرده نمیشد . دست نوازش مادرانه بر سرش کشیده نشده بود  . بارها و بارهااز خانواده و پدر و مادر واقعیش از عمو و دیگران سوال میکرد اما هیچگاه  جواب درست و قانع کننده  نشنید . از کودکی  دردهای روحی و تنهایی را با  جو بی تفاوتی دیگران با پوست و استخوان احساس کرده بود و با آن بزرگ شده بود .البته رفتار خانواده عمو ساکت  با او نسبتا خوب بود اما در واقع تفاوت عینی به چشم می خورد  . شرح حال زندگی او نمونه چنین فرزندانی بی شک در جوامع گوناگون وجود دارد . زندگی افرادی در کودکی شبیه سحر وجود داشت و هنوز هم  دارد . دختر یا پسر فرق نمی کند .    هرگز مهر و محبت  مادرانه و پدرانه ،تمام وجودش را  فرا نگرفته بود . درست مانند شکم گرسنه که چشمش می دیدو دلش نمی دید . زندگی او لبریز از ناملایمات روزگار بود بزرگ و بزرگتر شد زمانی به سن 17 سالگی رسید . دختری خوش قد و بالا زرنگ و مهربان و صبور در دست روزگار پرورش یافته بود . با گذشت و بی ریا و کم  ادعا بود . هنوز هم او را بدان نام  کودکی می خواندند . همین نامیدن وی بنام :لپ خورجینی : سبب رنجش او می شد و او دیگر دارای هویت و شخصیت واقعی و انسانی بود و ابدا راضی از بکار بردن دیگران با  آن لفظ کهنه بر خود نبود . اطرافیان دلرنجش و احساس ظریف و غریب  او را درک نمیکردند . با وجود جمع بودن صفات خوب در درون او، اما در این مورد و نامیدن  دختر لپ خورجینی صبر و تحمل خود را از دست میداد و عکس العمل نشان میداد . بارها عمو ،زن عمو، به  دخترانش تذکر می دادند حرمت او را حفظ کنید . مبادا او را با بکار گیری الفاظ نا خوشایند  ناراحت  کنند . دختر خیلی زحمتکش و کاری بود . همه امور خانه را یک تنه حریف بود . بعضی اوقات که دو دختر عمو سر به سرش می گذاشتند کاسه صبرش  لبریز شده و آرزو میکرد روزی برسد  رویش از دیدن انها ببرد . اما تحمل تنها عنصری  بود که درس ایستادگی به وی  داده بود. گلایه از آنها تمامی نداشت . بر عکس دوران کودکی وهمان  اواخر توجهی به حرف مردم نداشت، اینک اخلاق و رفتارش بکلی تغییر کرده بود  . زیر بار حرف های منتسب به خود  نمی رفت . حال که دارای هویت و عقل کامل  شده ،چرا او را بی هویت نامند . برای برداشتن نام مستعار خود زیادی فکر میکرد . برخی با شوخی کودکانه لقب  او را  مرتب صدا میکردند . همین عمل دوباره، سبب تنفر وی از کسانی بود که او را به شوخی می گرفتند .دعا میکرد ای کاش روزی برسد که از شنیدن این نام خلاص شوم . همه روی اعصابم پا می گذارند . مگر من نام و هویت واقعی ندارم . تنها او بود که فکر می کرد برخی الفاط کهنه او را کوچک و بی شخصیت جلوه میدهد . رنجش و گرفتگی چهره و رفتارکج خلقی ، کم محلی کردن برخی آدمها ،برخورد متقابل  او بود که تمامی نداشت . چرخش زمانه بی توقف  داشت گذر عمر او و دیگران را سپری می کرد . روزی  در صبح دل انگیز بهاری چادر انها در  توقف یک روزه حوالی دروازه  ویرانه  های  کهن  شهراستخر در کنار دروازه تمدن ایران قدیم برپا  بود . ان وقتها ویرانه های تاریخی انجا نه محافظی و نگهبانی داشت  نه کسی توجه چندانی به ان ویرانه ها میکرد . فقط گذشت زمان حس میشد . گله ها  ی شتر به آرامی  در اطراف  تپه های تاریخی در حال چرا بودند . جاده باریک و خم دار و پیچ دار شیراز - اصفهان از کنارآن دروازه فرو ریخته  که اینک خانواده سحر در کنار ان مستقر بودند رد میشد . جاده بیابانی خلوت و بی صدا مانند ماری سیاه رنگ در لابلای تپه ها پیچ می خورد و بچشم می آمد . وسط روز یکی اتومبیل فولوکس واگن با سه مسافر دو دوربین بدست کنار سنگ های حجیم دروازه شهر استخر  دور تر از خندق خشک و عمیق گرد شهر توقف کرد، تا از لپ لپ خوردن شترهای درحال خار خوردن تصویر بگیرند . دو نفر  گردشگر خارجی و یک راننده ایرانی سرنشینان اتوموبیل بودند . دقایقی بعد پس از فارغ شدن از ویرانه ها و جمع شترها بر ان شدند که از سیاه چادر سحر هم تصویری داشته باشند . اولین فرد مقابل آنها در دهانه چادر سحر بود . درحالیکه سگهای نگهبان با واق واق خود با صدای خود هم صاحبخانه را متوجه غریبه ها میکردند و هم سبب جلوگیری از ورود انها به حریم منزل را عهده دار بودند .ورود انها را متوقف ساخت . با کسب اجازه  از صاحب چادر وبه دنبال آن  صدای ویژه عمو برای سکوت سگها کافی بود. انها وارد سیاه چادر ساده و در عین حال مرتب و جمع و جور و پاکیزه انها شدند . با دیدن نقش قالی ها و قالیچه های رنگ و رو رفته و اجاق پر اتش و دیگ چه پلو زیر و رو دارای  آتش  سرخ و چیدمان بار و بنه داخل چادر و کلا فضای خوب و مصفای درون چادر کوچک  و مشکهای اب و خیکچه  پنیری مانده از سال قبل بکلی مجذوب شدند و دمی نشستند و استراحت کردند . سحر میهمان نواز، دارای ان خصلت خوب انسانی مثل پروانه در چادر می چرخید و امور پذیرایی را بعهده داشت .  کتری روی آتش  گذاشت و قوری سه گل قرمز را با چای و استکانهای باریک ، در سینی قدیمی و کنگره دار را روی یکی از کرسی  های سنگی تخت  نیم زیر و نیم روی زمین  مقابل مهمانان گذاشت . برخلاف اکثریت دختران دم بخت ایلی ، که طبق رسوم و سنت از غریبه ها رو میگرفتند  و خود را از دید انها پنهان می کردند ، اما سحر همان  جا مقابل  سه میهمان با عموساکت و  زن عمو نشست .  انها بویژه دو گردشگر خارجی از قالیچه های کهنه و زیر پای خود که به اصطلاح خودشان انرا اورجینال بلکه  اصل می خواندندو رنگ و رو پریدگی ان به سبب کاربرد روزانه می دانستند برایشان جالب و دیدنی بود .  مسافران پس از بازدید از مقبره کوروش  در پاسارگاد قصد بازدید از تخت جمشید را داشتند . نا گفته نماند مسیر ایل سالانه دو بار پاییز و بهاره از مقایل کاخ های پارسه و سایر آثار تاریخی کهن گذر داشتند . برخی اوقات به دلیل طغیان رود خانه سیوند پل آب نمای معروف به گاراژ به زیر آب میرفت و تردد نا ممکن میشد گذر ایل هم از سمت ویرانه های شهر استخر ادامه می یافت . مسیر و گذر به سمت ییلاق دارای مشکلات بیشتری تا مسیر عکس داشت . به علت کشت بهاره اراضی مسیر محدودیت رفت و آمد داشتند . مسافران خسته از راه طولانی با استراحت کوتاه و دیدار از خانواده سحر بسیار سر شوق و شاداب شدند و با زندگی ایلی از نزدیک آشنا شدند . انها خسته و کوفته از مسافرت سنگین راه دور به دیار پارس امده بودند . دیدن سیاه چادر در کنار ویرانه های تاریخی، انسان را به عمق تارخ باستان سوق می داد . مگر نه انها همانند اینها مسافر چرخش و کوچ روزگار خود بودند . به نظر میرسید که این  سیاه چادر از بقایای همان دوران بجا  مانده باشد  . چنین حسی بر افکار هر تازه واردی عاشق تاریخ به نحوی تاثیر گذار بود  .  به رسم و آیین و مهمان دوستی ایلات از هر گونه پذیرایی در حد وسع موجود  خود دریغ نداشتند . وقتی سینی   با استکان نعلبکی چای در دستان سحر با ان پاکیزگی محیط و دم دستگاه بی تکلف و ساده بر زمین نهاده شد ، نگاه عمیق راننده به چهره سحر شوق و رغبتی بر دل او افکند . زمانی حدود یک ساعت بعد  هنگام ترک چادر و عازم ادامه سفر گفتگوی کوتاهی بین ساکت و مسافر غریبه ایرانی در جریان بود . همان زمان نیت خود را بر ملا ساخت . با اشاره به موضوع خواستگاری از یک دختر ایلی ناشناخته مطرح شد فقط بین دو نفر عمو و راننده . دو نفر با سبک زندگی متفاوت کمی در نگاه اول مشکل بنظر میرسید اما شدنی بود . انسانها در هر حال قادر به وفاق خود با هر فرهنگ و ساختار اجتمایی هستند . وفق دادن زندگی با هر کمیت و کیفیتی امکان پذیر است . مگر اینکه دل خواستار نباشد .  پس از پایان گفتگوی و ترک جلسه وداع آنها ساکت به  چادر برگشت و ابراز تعجب کرد و با اهل خانواده موضوع را در میان گذاشت . پیشنهاد مرد غریبه خواستگاری از دختر ایلی بود .  مرد توجه نکرد منظورش کدام دختر بود . فقط مورد خواستگاری را مطرح کرده بود . مسلما تنها دختری که در دل و خود اظهار رضایت میکرد سحر بود . دختران دیگر چندان رغبتی و تمایلی برای ازدواج در شهر  با غریبه ها  نداشتند . بهر صورت مسئله گنگ باقی بود . قول قرار برای فردای ان روز بود . گفته بود که پس از به مقصد رساندن مسافران ش به دیدن انها برای مراسم خواستگاری خواهد امد . انها نا چارا ان روز را در یورد باقی ماندند و منزل و ماوا چادر  را مرتب و تمیز تر از قبل و  درون را بنحو خوبی آراستند .هر چه باشد میهمان هستند صرف نظر از قضیه خواستگاری قدم میهمان را باید گرامی داشت و در انتظار قسمت صبر می کردند . فردا چاشت بلند  همان خودرو دو نفره دیروزی مقابل چادر آنها  توقف کرد و مرد غریبه به اتفاق مادرش که عصا ن  با کمک  پسر خود ناهمواری های بین خودرو تا چادر را به سختی طی کردند و وارد چادر شدند  پس از پذیرایی مختصر  مادر بدون مقدمه رفت سراغ خواستگاری و قید کرد که پسر من از دختر شما خیلی تعریف و تمجید کرده است و از او خوشش امده اگر قسمت باشد  شما و خانم دختر راضی  به این وصلت باشید  یک هفته دیگر برای مراسم عروس بران خدمت برسیم . دختران هرسه کنار مادر و پدر نشسته بودند و منتظر نتیجه برسی کلی ماجرای خواستگاری بودند .ادامه

و
دروازه سنگی ، ورودی شهر باستانی استخر پارس
محل موقت یورد های ایل  در ایام بهار  ( تصویرزمستانی  )






به نام خدا



لطفا اگر علاقه مند به خواندن داستانها هستید  توصیه میشود حد اقل دو بار هر داستان را ملاحظه و بخوانید تا نظم و یگپارچگی  ( نگارش )در عین سادگی وقایع و مفهوم کلی داستان را درست مطابق حال و حوای موقعیت مکان و زمان مسلط شوید با سپاس

هزار داستان :


یادی از سفر کوتاه پر درد سر

عصر روزهای  پنج شنبه  و جمعه  برای برگشت از سفر کاری و درسی عینا  وعده هفتگی عزای فراموش نشدنی ما بود، چرا که سفر کوتاه بین شهری با کمبود وسیله نقلیه روبرو بودیم . عصر روزهای تعطیلی خودرو ها ودیگر وسایل نقلیه (اتوبوس و می نی بوس ) با خانواده به سیر و سیاحت و تفریح هفتگی  یا  ماموریت و سفر های دور در پیش داشتند . جایشان در ان محوطه وسیع نیم آسفالت و نیم خاکی  ترمینال واقعا  خالی بود .جمعیتی از کارگران  وافراد  اداری و سفر کرده به شهر و انسانهای کار دار و بی کار  پس از فارغ از کار و ماموریت اداری و خرید خانوادگی و گشت و گذار افرادگوناگون   با  ذوق و شوق به سمت ترمینال محلی  ویژه  برون شهری با حد اکثر زمانی حدود  نیم ساعته تا مقصد وارد میشدند، تا با خیال راحت به سفر کوتاه خود خاتمه ، به منزل بشتابند . اما با موج جمعیت منتظر در چند گوشه و مرکز محل توقف بدون  وسایل نقلیه مسافر بری روبرو می شدند . سر به هوا و متعجب بفکر نجات خود از ان وضع حادث شده بایستی  بفکر راه و چاره اقامت  بودند . هر دقیقه بر میزان مسافران وارده  اضافه میشد و در گوشه و کنارضمن مجلس  دور همی به  تبادل افکار و بحث روز مره و دلایل  کمبود وسیله وقت می گذراندند. انقدر انتظار می کشیدند تا  تک  وسیله نقلیه وارد محوطه شود .تازه انوقت یک قطار با گنجایش کوپه های فراوان جوابگوی انهمه مسافر فراوان نبود . خیلی سال پیش بود . مردم بدون برنامه ریزی  یا سفر اجباری کار و کاسبی یا ماموریت پیش آمده به آن  شهر بزرگ سفر میکردند و ناگهان با ان وضعیت موجود نبود  وسیله نقلیه به زحمت و درد سر می افتادند .روزگار مانند اینک نبود که اکثر خانواده ها  نه تنها هر عضو خانواده یک خودرو، بلکه گاهی خودرو مخصوص سفر و دشت و صحرا و سفر شهری جدا داشته باشند . در هر محله و ابادی و شهر های کوچک تعداد اندکی خودرو وجود داشت انهم مسافر بری و تعدادی اندک اتوبوس و مینی بوس موجود بود تازه، اگر در بستی انها موجب غیبت کردنشان نمیشد . رودار ( مرتب ) مسافر به جمع مسافران سر گردان اضافه میشد . آنسال از شانس بد ما هر هفته پنج شنبه و جمعه میبایست شهر را ترک کنیم و دوباره از اول هفته بازگشت مدام و پیوسته به نقطه اول بر گردیم . همان آش و همان  کاسه . همانسال تا پایان  مانند مار چندین بار  پوست انداختیم تا سال را به پایان رساندیم .برای  مسافران پراکنده و دور هم در محوطه ترمینال وسیع  در ان عصر های دلگیر و بد خاطره چندان دلهره آور بود  که با پیدا شدن سر و کله یک مینی بوس لشکری آدم ان را دنبال میکرد و از در و بدنه ان اویزان می شد . بعضی اوقات راننده جرات توقف نداشت . نگران از بیخ کنده شدن در و پیکر وسیله نقلیه خود بود اصلا اختیار سوار شدن مسافر دست راننده نبود .مردمی عجول برای جستن صندلی خالی از سر و کول هم بالا میرفتند . بدبخت انهایی که زن و بچه همرا داشتند و یا تابع قانون نظم بودند و یا وسایل سنگین همراه داشتند جدا از ان مشکلات باید  برای ماندن اجباری در آن شهر فکری در سر داشته باشند . هر  نیم ساعت کمتر یا بیشتر ازورود  می نی بوسهای تازه وارد   جهت پیاده  شدن مسافران  از شهرستان آمده  طول می کشید . به محض ورود وسیله نقلیه آن را  از همه طرف محاصره میکردند .اجازه خروج مسافر نمی دادند خودرو های تاکسی و مسافر بر هم در ان وقت تعطیلات حضور نداشتند همه باید صبر و حوصله بخرج می دادند تا مینی بوس ها از شهرستان یکی یکی آخرین سرویس خود را به انتها  (مقصد  ترمینال )برسانند . مشخص نبود کدام یک دوباره قصد حمل مسافر را داشته باشد . رانندگانی که در شهر زندگی میکردند دیگر حاضر به باز گشت نبودند .  انهم اگر راننده خستگی در تن نداشت و مایل بود یک سرویس دیگر برای حمل بار و مسافر اقدام می کرد، خیلی شانس با مردم منتظر  بود . باعث خوشحالی مسافران بود اگر مینی بوس مجددا  در  ان مسافت کوتاه بداد مسافران جا مانده می رسید .در واقع خیلی خیلی سبب مسرت و شادی مسافران بود . تعدادی به زور و بازو اندکی با  هل دادن  و تعدادی ازدرون  پنجره با زحمت خود را بالا می کشیدند . و یا لای پنجره گیر می افتادند و سبب جر و بحث و نزاع با راننده و مسافران با غیرت که زودتر سوار شده  بودند رخ می داد . هیچ  کاری نمیشد کرد . تازه اگر ماشین از مسافر پر میشد و دیگر جای ایستادن هم نبود و با بسته شدن در خودرو حال نوبت خارج کردن مسافران اضافی بود . با خواهش و تمنا و گاهی توسل به  زور تعدادی دیگر پیاده می شدند . آنها که زن و بچه و بار ( وسایل ) داشتند ، جدا مانده حتی به نزدیکی وسیله نقلیه هم نمی آمدند . اما  راننده برخی ماشینها (مینی بوسها ) بدون چون و چرا ابتدا مسافران خانوادگی را سوار و با نظم ومقررات ، شده با قلدری سینه افراد زور گو را می گرفتند و اجازه بی نظمی به انها نمی دادند . همیشه تعدادی آدمهای بی نظم و جود داشت  . اما هنوز ظرفیت دو برابر گنجایش واقعی مینی بوس سوار شده بود ند. راننده با صراحت هم تهدید میکرد که اگر اضافی ها پیاده نشوند تا فردا صبح از جای خود حرکت نمیکنم . این هم یک طرف قضیه بود . انها که بر صندلی راحتی نشسته بودند نق میزدند و طلبکار بودند و به صف ایستادگان می تاختند که یا الله پیاده شوید ما کار داریم . ما زن و بچه داریم انها منتظرند ،از این حرف و گفتگوها تا دلتان بخواهد پیش کشیده میشد . رانند ه با عصبانیت داد میزد اقای محترم پلیس راه مانع حرکت وسیله نقلیه میشود . با این وضع من جریمه میشوم .امکان ندارد  به من  اجازه خروج از شهر بدهند . ماشینم را توقیف می کنند . بعضی این حرف ها در گوششان فرو نمی رفت . تعدادی می گفتند شما کارتان نباشد ما تخت در کف ماشین مانند مرده دراز کش می خوابیم  پلیس نمی بیند برخی می گفتند قبل از قرار گاه پلیس ما پیاده و بعد از ان سوار میشویم .با هر ترفندی حاضر به پیاده شدن نبودند.  اما راننده  که مقررات جاده و نظم قرار گاه پلیس راهنمایی و رانندگی  را بخوبی درک میکرد تسلیم نمیشد تا نفر اخر پیاده نمیشد سر را بر فرمان می نهاد و دو دست بر فرمان ساکت تا دقایقی دیگر سر را چرخانده تا اوضاع را برسی کند.  در  آن حال  شانس مسافران بر صندلی نشسته و خود راننده و ماشین گرفتار در میان مسافران بیش از حد  گنجایش  زد، که ناگهان دود و صدای یک می نی بوس دیگر در جایگاه پیدا میشد همه سواره و پیاده به سمت ماشین تازه وارد هجوم  آوردند و راننده با شکر گذاری نفس راحتی کشید و با یاد خدا سوئیچ را چرخاند  و با روشن کردن  ماشین  حرکت  کرد . لا اقل از هجوم مسافران خلاصی پیدا کرد . بعضی اوقات این مرحله اول ماجرا بود .به محض خروج از دروازه شهر به سمت شمال یکی دو مسافر داد  همی زد اقا من عوضی سوار شده ام من مسافرسمت  غرب هستم  به قول معروف اب بیار و حوض پر کن . مگر آن دو مسافر راضی میشدند  در ابتدای فرا رسیدن  غروب و شب در  جاده بیابانی  پیاده شوند .آقای راننده  دور بزن ما را در شهر زمین بگذار . ماجرای تازه ای  دوباره از سر گرفته شد . مسافران و راننده حمله لفظی را بر آنان  اغاز کردند چرا اشتباهی سوار شده ای مقصر که ما نیستیم . تا حوالی  قرارگاه پلیس راه  این جریان ادامه داشت و اوقات همه از سفرپایانی ان  روز بسیار تلخ شد . هیچ فردی به دیگری روی خوش نشان نمی داد همه از همه طلبکار و مدیون بود و بی پروا و ناراحت از مشکل پیش امده از هم می رنجیدند .  سرانجام کار به شکایت و اقدام مسولان پلیس راه کشیده شد .با وساطت و  جسارت  و راهنمایی جناب سروان افرد اشتباه سوار شده پیاده شدند و ماشین با خیال راحت به ادامه مسیر 45 کیلومتری خود در  دل تپه ها و گردنه ها و پیچ های  جاده به آهستگی به مسیر مستقیم افتاد و با سرعت بیشتر مسافران ناراحت و عصبانی را به سمت مقصد همراهی کرد . در میان آنهمه دلخوری دو نفر سر نشین جلویی مجادله داشتند که من نگفتم بر خیز ازکنار  بساط مارگیری و معرکه گیری و داستان ان دو پهلوان را رها کن شب شد وسیله نیست نه نگفتم ؟ او هم جواب داد حال که روی صندلی راحت نشسته ای و نزدیک منزل هستی چه  در سر داری ؟  من و یکی ازخویشاوندان در دو صندلی جداگانه نشسته بودیم .به محض سر برگرداندن  در مورد ماجرای  سفر ان روزگپ و گفتی داشته باشیم ، روی  صندلی عقب فامیل دیگر خود را زیارت و خوش و بش طولانی داشتیم . نیمه راه بود شاگرد جان وسیله نقلیه در حال جمع آوری کرایه بود . من نیز به رسم ادب و احترام کرایه دو نفر  و ان فامیل دوسه سال ندیده را یکجا پرداخت کردم. کرایه در دست شاگرد نهادم وبا فشار انگشتانش را فشردم تا توسط آن دو فامیل باز نشود و من به اصطلاح پیش دستی خوبی را در جریان آن سفر درد سر ساز نموده و  کرایه ماشین  را حساب شده بدانند .مبادا طی تعارفات انها دست به جیب شوند .   اما ان فامیل دورنسب تر : مگر میشه امکان نداره به زور مبلغ  پول پرداختی من  بابت  کرایه سه نفر را از مشت فشرده  شاگرد باز پس گرفت  و در جیب مبارک گذاشت و شاگرد هم به جمع اوری کرایه ادامه داد و تا ته ماشین رفت و دوباره برگشت .  شاگرد با خوشرویی با دراز کردن دست  طلب کرایه کرد  از همشهری و  کهنه فامیل ما در ان ماشین سر براه مقصد شبانه .  حال تکلیف ما را روشن کن . انهم با کمال ادب کرایه شخص خود را به  کمک راننده  (شاگرد )پرداخت کرد ان دو نفر چی ؟. محل نگذاشت و سر را بر صندلی وبی خیال سخنی هم نگفت اما شاگرد  خجالت زده از بی پاسخی ان مرد ، با اخم و قیافه در هم کشیده از رفتار او رنجید و برای طلب خود به ما روی اورد. ما هم به صلاح و م  دیدیم که  دوباره کرایه مجدد برای دونفر  پرداخت کردیم. اما حیرت کردیم از رفتار عجیب و غریب او در این باره . خیلی ادم بی مقدار و بی شخصیت هم نبود اما با ادب و تکیه کلام شما میهمان من هستید ان رفتار عجیب از وی سر زد که هنوز هم پس از گذشت چهل و اندی سال با وجود در گذشت آن فقید فامیل ، که بعد از ان قضیه  هر گز او را ندیدم ،بجز شرکت  در مجلس ختم آن مرحوم و یاد خاطره سفر پر ماجرای ان واپسین غروب جمعه افتادم .  اما هنوز در این فکرم که سبب رخداد رفتار غیر منطقی آن روز او  بهر چه بود .شخص اداری و با رتبه و متین چه شد که ان برخورد را با ما کرد . یا شاید شوخی مسخره و بی منطق و بی مورد از او سر زد . خدایا ما را ببخش و او را بیامرز پشت سرش چند کلامی از سر بیان خاطره عجیب از او بیادم امد ، داشتم به  خاطرات گذشته فکر می کردم  یکباره  نام او بر سر زبانم جاری شد  . خدایا همه ما  را دراین روزهای سخت و  دنیای عجیب  ببخش و بیامرز

!در این ایام  سخت کرونایی در منزل یا اداره و محل کار بیشتر مواظب خود باشیم . سلامتی و شادابی شما آرزوی ماست . 




آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومي شهيدبهشتي آب بر دانلود کده رودخانه ماه فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی شما بیا اینجا همه چی هست سپیدانه کنکور هنر شیراز پاورپوینت یادگیری حرکتی فروش ملک تهران