به نام خدا
لطفا از کپی و انتشار بدون ذکر منبع خودداری فرمایید
هزار داستان : 14/9/99
ماجرای حذف شتر یاغی خطرناک
زندگی با خوشی و
آرامش بر قرار بود . در کنار رودخانه ای طویل و پر پیچ و خم بخشی از
بازماندگان ایل در تابستان مانی ، ایل کم کم به انتهای زمان توقف خود
نزدیک شده بود . خدا داند که در این ایام کوتاه چه حوادثی رخ خواهد داد . اهالی چادر
نشینان با تکاپو و تلاش در پی کسب و کار و آمادگی مهاجرت بزرگ خود بودند ،
تا از بخش عظیم ایل باز نمانند . اما چیزی به جابجایی موقت و یک هفته ای به
کوچ نهایی باقی نمانده بود که اتفاقی عجیب رخ داد .رویدادی که تا کنون سابقه نداشت .
ماجرا از این قرار بود که لوک
مست بزرگ ،قرمز یک چشم که سالهای سال به آرامی و متانت و بی آزار
مورد بارکشی بود، بنا گه به حیوانی خشن و کینه جو و عصیان گر بدل گشت و
مانند سگ هار به جان آدمها و حیوانات سر راه خود می افتاد ، بی خودی حمله می کرد و در پی کشتن
انها بود . این لوک مهربان و پایه کش و چادربر ( معروف به لوک پایه ی )
ویژه حمل چند دستگاه سیاه
چادر کوچک و بزرگ و یدک و متعلقات پایه های چوبی و صد ها متر طناب پشمی و
مویین بود به چه سبب سرکش و
یاغی و مهاجم شده بود هیچکس علت واقعی ان را نمیدانست . هیچ کس و هیچ چیز
از آسیب ناگهانی و حمله او در امان نبود . رفتارش بکلی تغییر کرده بود برای
همه خانوارهای خودی و غریبه آن محدوده به کابوسی وحشتناک و موجودی غافل
گیر تبدیل گشته و با حملات جنون آمیز دست می زد . هیچ راه چاره و
مهار و کنترل چاره ساز نبود . در ضمن همه همسایه ها جان خود و خانواده را
در خطر جدی می دیدند و از مالک و صاحب او شاکی بودند . گروه چادر نشین
رابطه فامیلی و صمیمی شدیدی نسبت به یکدیگر داشتند . بنا بر این تا حدی
فشار برای از بین بردن رکن اصلی دوام زندگی صاحب چادر کاری نا صواب و
جبران نا پذیر بود . رفتار شتر غیر قابل پیش بینی و
اصلاح ناپذیر بود و سراسر توده خشم و عصیان و مزاحم مردم بود . حتی صاحب
او
هم توانایی مها و کنترل لوک را از دست داده بود . در صورت نزدیک شدن فرد
یا
افرادی به او زمینه تدارک حمله و یا گریز از مهلکه را پیش می گرفت . داستان
لوک سرکش و مجنون به قصه روز ایل تبدیل و بخشی از مجادلات زندگی اهالی را
بخود اختصاص داده بود . برای رفع شر و خطر جانی نسبت به افراد ،بزرگان به
شور و م نشستند تا راهی عاقلانه برای مهار و خلاصی درد سر ساز او را
به
مرحله اجرا بگذارند .یا شاید او را از سر راه بر دارند . او دیگر دست
نیافتنی محض بود و مانند غولی بر سر هر
موجودی حاضر و با لگد و دندان در پی از بین بردن بود . تقریبا به
نزدیکترین روز های کوچ ،بزرگ (طولانی ترین )ایل رسیده بودند. عنقریب
اواخر هفته قرار بود برای
یکسال پیش رو بکلی ییلاق را ترک کنند . اما مانع بزرگ سر راه ان بخش از ایل
لوک یک چشم بود . قبل از کوچ نهایی تا دو سه روز آینده تکلیف او باید
مشخص شود . به باور برخی کشتن او با گلوله و برخی شکستن دست و پای حیوان و
یا بستن او تا از گرسنگی بمیرد طرح نقشه همسایگان بود .ولی آیا کسی حاضر
بود به او نزدیک شود ؟ هر گز .
سایرین هم نظر و عقیده معقول و غیر معقول را پیشنهاد داده بودند. اما
همه روش های پیشنهادی غیر جوانمردانه و غیر اصولی بود الا دو مورد برای
آرام کردن جو جامعه ایلی مناسب و منطقی بود . آن شتر بی مروت حسابی اوضاع
شب و روز آن بخش از ایل را بهم ریخته و نا بسامان کرده بود . سر انجام حذف
وی به طریق عاقلانه و درست واقعی بنظر میرسید . کدام راه کار مناسب ختم
سرنوشت شتر خواهد بود ، هنوز به نتیجه نهایی نرسیده بودند .
کلا با کشتن و تیر زدن ناگهانی خلاف اصول جاری نحر و همچنین اعتقادی ایل
بود و از طرفی صاحب او هنوز به
امید باربری تا انتهای قشلاق از هر گونه آسیب جدی به او مخالفت و جلوگیری
میکرد
. با صدها دلیل و مدرک آشکار و نهان صاحب او را راضی به حذف از سراسر ایل
کردند . چگونگی دفع و رفع حیوان را معمای بزرگی می دانستند
. تصمیم نهایی این بود که سر انجام قصاب های آبادیهای دور دست را
خبر
کنند تا او را نحر کنند . چند روزی گذشت که دو نفر قصاب برای پایان دادن به
زندگی او مانند اجل فرا رسیدند . قصابی شتر هم قاعده و رسم خود را دارد و
شرط و شروطی اسلامی بر اساس فتوای نحر شتر باید بدون تردید رعایت میشد .
طریقه کشتن شتر با توجه به جثه و هیکل درشت و زور فوق العاده
با سایر حلال گوشتها بسیار متفاوت است . شتر عصبانی با دیدن افراد غریبه
در حوالی سیاه
چادر ها مجنون وار و یاغی صفت تر شده بود و هرگز اجازه نزدیکی به
خود را به هیچ فرد یا افرادی را نمی داد . تازه اگر حیوان رام و ارامی
بود مشکلات سخت و بیر حمانه در
حق او ادا میشد چه رسد به ان حیوان سرکش وا نتقامجو که سراسر خشم و تند
خویی و رفتار تهاجمی بخود گرفته بود . به همین منظور وی آگاه به طرح از بین
بردن خود بود . لذا کمال احتیاط را رعایت میکرد و مراقب اوضاع بود . با
طبل
های پر سر و صدا و لگد کوبی در اطراف منازل خشم خود را از این کار بروز می
داد . کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت .خلاصه برنامه قصابی او دو روزی
بدرازا کشید . تا اینکه روز سوم لشکری از جوانان با رعایت جوانب احتیاط و
همراه داشتن سپر و حلقه های محافظتی چوبی محکم ثابت و سیار با محاصره و
کمک دو نفر
از قصابان خبره موفق شدند او را در وهله نخست محاصره و تا حدی کنترل کنند
. شی برابر با صدها سوزن ریز بهم چسبیده را در جای حیاتی
او روزنه ای ایجاد کردند و همه از مقایل و اطرافش فرار و پراکنده شدند او
ناله میکرد و اشک میریخت و دور خود می چرخید ، درد می کشید تا زندگی و
سرنوشت باخته خود را
بتدریج به پایان رساند. متا سفانه وضعیت نا گوار و درناک او به قدری
طولانی شد ،که تعدادی از افراد خود را نکوهش و کار خود را نا بخشودنی
بحساب می آوردند . واقعه بقدری تاسف آور که حقیقتا قابل بیان نیست . ما
هم برای نیازردن خاطرها از بیان آن احتناب می کنیم . همان بس که به زندگی
او پایان دادند . با حذف فیزیکی شتر مغرور و بلاخیز ،اما تا دیر گاهی
آثار بروز روانی رفتارش در اذهان مردم باقی مانده بود . دیگر امنیت به
جامعه ایلی برگشت و از طرفی چادر ها و چوبهای چادر
صاحبش بر زمین باقی ماند . در زمان کوچ 45 روزه بایستی جایگزین فراهم کنند
در غیر اینصورت بار حجیم چادر ها به زمین، باقی می ماند . بار چها تا
پنچ چهار
پای قوی هیکل جبران بار کشی لوک قرمز و یک چشم و یاغی را بسختی جبران می
کرد . دو
روز بعد همه ایل به همراه گروه باز مانده به سمت ایستگاه اجدادی کوچ و
مهاجرت طولانی خود را آغاز کردند . بدون همراهی لوک قرمز که به مدت ده
سال ایل را همراهی کرد و به سبب تغییر رفتار و حرکات خطر ناک مجبور به
نابودی او شدند . ضرب المثلی ایلی می گوید شتر اگر بمیرد باز هم ، پوستش بار ورزا ( بر پشت
گاو نر ) است ، تا این حد قدر و منزلت و کرامت و صبر و شکیبایی او ( هر شتر )
را میرساند اما امان از روزی که کینه بدل گیرد که باز هم کینه شتری تا
قیامت همراه خود اوست برای افراد کینه جو بکار میرود که فلانی کینه شتری
دارد رفتارش چنین بروز می کند که اهل سازش و ارامش و صلح و صلاحیت نیست .
امان پرهیز از افراد دارای کینه شتری !پرهیز ، پر هیز !! ایام خوش و زیبا در پیش روی شما
به نام خدا
هزار داستان :
ویرانه های بجا مانده از شهر استخر
ته ستون
چاقو هر گز دسته خویش
را نمی برد
راست راست به دهان شیر میرود و سالم بر میگردد
دختر لپ خورجینی:
راوی:
کودکی خردسال،لاغراندام و گندمگون با موهای ژولیده که به سبب آویزانی دو لپ نرم و نازک و
لطیف از دو طرف صورت به لپ خورجینی معروف
بود وبا همین نام او را صدا می زدند . با کج اقبالی از ابتدای تولد بدون سرپرست مانده بود . سرپرستی او
را عمویش بعهده داشت. بهمراه دو خواهر
دیگرش از خانواده عمو که سن و سالی با اختلاف سنی برابر 5و 6 سال در یک خانواده تحت سر
پرستی عمو ساکت زندگی
میکردند . از همان
ایام کودکی دختر بچه به انجام امور خانه داری و زندگی در چادر سیار و
کوچ و جابجایی روزانه و ماهانه عادت داشت . مزه کارهای پر زحمت و پر مشقت
را
چشیده به مشغولیتهای زندگی کوچ نشینی خو گرفته بود .تنها فرزندی بود که
عزیز و
دردانه و نازلی شمرده نمیشد . دست نوازش مادرانه بر سرش کشیده نشده بود .
بارها و
بارهااز خانواده و پدر و مادر واقعیش از عمو و دیگران سوال میکرد اما
هیچگاه جواب درست و قانع کننده نشنید . از کودکی دردهای روحی و تنهایی
را با جو بی تفاوتی دیگران
با پوست و استخوان احساس کرده بود و با آن بزرگ شده بود .البته رفتار
خانواده عمو ساکت
با او نسبتا خوب بود اما در واقع تفاوت عینی به چشم می خورد . شرح حال
زندگی او نمونه
چنین فرزندانی بی شک در جوامع گوناگون وجود دارد . زندگی افرادی در کودکی
شبیه سحر
وجود داشت و هنوز هم دارد . دختر یا پسر فرق نمی کند .
هرگز مهر و محبت مادرانه و پدرانه ،تمام وجودش را فرا نگرفته بود . درست
مانند شکم گرسنه که چشمش می دیدو دلش نمی دید . زندگی او لبریز از
ناملایمات روزگار بود بزرگ و بزرگتر شد زمانی به سن 17 سالگی رسید . دختری
خوش قد و بالا زرنگ و مهربان و صبور در دست روزگار پرورش یافته بود . با
گذشت و بی ریا و کم ادعا بود . هنوز هم او را بدان نام کودکی می خواندند .
همین نامیدن وی بنام :لپ خورجینی : سبب رنجش او می شد و او دیگر دارای
هویت و شخصیت واقعی و انسانی بود و ابدا راضی از بکار بردن دیگران با آن
لفظ کهنه بر خود نبود . اطرافیان دلرنجش و احساس ظریف و غریب او را درک
نمیکردند . با وجود جمع بودن صفات خوب در درون او، اما در این مورد و
نامیدن دختر لپ خورجینی صبر و تحمل خود را از دست میداد و عکس العمل نشان
میداد . بارها عمو ،زن عمو، به دخترانش تذکر می دادند حرمت او را حفظ کنید
. مبادا او را با بکار گیری الفاظ نا خوشایند ناراحت کنند . دختر خیلی
زحمتکش و کاری بود . همه امور خانه را یک تنه حریف بود . بعضی اوقات که دو
دختر عمو سر به سرش می گذاشتند کاسه صبرش لبریز شده و آرزو میکرد روزی
برسد رویش از دیدن انها ببرد . اما تحمل تنها عنصری بود که درس ایستادگی
به وی داده بود. گلایه از آنها تمامی نداشت . بر عکس دوران کودکی وهمان
اواخر توجهی به حرف مردم نداشت، اینک اخلاق و رفتارش بکلی تغییر کرده بود .
زیر بار حرف های منتسب به خود نمی رفت . حال که دارای هویت و عقل کامل
شده ،چرا او را بی هویت نامند . برای برداشتن نام مستعار خود زیادی فکر
میکرد . برخی با شوخی کودکانه لقب او را مرتب صدا میکردند . همین عمل
دوباره، سبب تنفر وی از کسانی بود که او را به شوخی می گرفتند .دعا میکرد
ای کاش روزی برسد که از شنیدن این نام خلاص شوم . همه روی اعصابم پا می
گذارند . مگر من نام و هویت واقعی ندارم . تنها او بود که فکر می کرد برخی
الفاط کهنه او را کوچک و بی شخصیت جلوه میدهد . رنجش و گرفتگی چهره و
رفتارکج خلقی ، کم محلی کردن برخی آدمها ،برخورد متقابل او بود که تمامی
نداشت . چرخش زمانه بی توقف داشت گذر عمر او و دیگران را سپری می کرد .
روزی در صبح دل انگیز بهاری چادر انها در توقف یک روزه حوالی دروازه
ویرانه های کهن شهراستخر
در کنار دروازه تمدن ایران قدیم برپا بود . ان وقتها ویرانه های تاریخی
انجا نه محافظی و نگهبانی داشت نه کسی توجه چندانی به ان ویرانه ها میکرد .
فقط گذشت زمان حس میشد . گله ها ی شتر به آرامی در اطراف تپه های
تاریخی در حال چرا بودند . جاده باریک و خم دار و پیچ دار شیراز - اصفهان
از کنارآن دروازه فرو ریخته که اینک خانواده سحر در کنار ان مستقر بودند
رد میشد . جاده بیابانی خلوت و بی صدا مانند ماری سیاه رنگ در لابلای تپه
ها پیچ می خورد و بچشم می آمد . وسط روز یکی اتومبیل فولوکس واگن با سه
مسافر دو دوربین بدست کنار سنگ های حجیم دروازه شهر استخر دور تر از خندق
خشک و عمیق گرد شهر توقف کرد، تا از لپ لپ خوردن شترهای درحال خار خوردن
تصویر بگیرند . دو نفر گردشگر خارجی و یک راننده ایرانی سرنشینان اتوموبیل
بودند . دقایقی بعد پس از فارغ شدن از ویرانه ها و جمع شترها بر ان شدند
که از سیاه چادر سحر هم تصویری داشته باشند . اولین فرد مقابل آنها در
دهانه چادر سحر بود . درحالیکه سگهای نگهبان با واق واق خود با صدای خود هم
صاحبخانه را متوجه غریبه ها میکردند و هم سبب جلوگیری از ورود انها به
حریم منزل را عهده دار بودند .ورود انها را متوقف ساخت . با کسب اجازه از
صاحب چادر وبه دنبال آن صدای ویژه عمو برای سکوت سگها کافی بود. انها وارد
سیاه چادر ساده و در عین حال مرتب و جمع و جور و پاکیزه انها شدند . با
دیدن نقش قالی ها و قالیچه های رنگ و رو رفته و اجاق پر اتش و دیگ چه پلو
زیر و رو دارای آتش سرخ و چیدمان بار و بنه داخل چادر و کلا فضای خوب و
مصفای درون چادر کوچک و مشکهای اب و خیکچه پنیری مانده از سال قبل بکلی
مجذوب شدند و دمی نشستند و استراحت کردند . سحر میهمان نواز، دارای ان خصلت
خوب انسانی مثل پروانه در چادر می چرخید و امور پذیرایی را بعهده داشت .
کتری روی آتش گذاشت و قوری سه گل قرمز را با چای و استکانهای باریک ، در
سینی قدیمی و کنگره دار را روی یکی از کرسی های سنگی تخت نیم زیر و نیم
روی زمین مقابل مهمانان گذاشت . برخلاف اکثریت دختران دم بخت ایلی ، که
طبق رسوم و سنت از غریبه ها رو میگرفتند و خود را از دید انها پنهان می
کردند ، اما سحر همان جا مقابل سه میهمان با عموساکت و زن عمو نشست .
انها بویژه دو گردشگر خارجی از قالیچه های کهنه و زیر پای خود که به اصطلاح
خودشان انرا اورجینال بلکه اصل می خواندندو رنگ و رو پریدگی ان به سبب
کاربرد روزانه می دانستند برایشان جالب و دیدنی بود . مسافران پس از
بازدید از مقبره کوروش در پاسارگاد قصد بازدید از تخت جمشید را داشتند .
نا گفته نماند مسیر ایل سالانه دو بار پاییز و بهاره از مقایل کاخ های
پارسه و سایر آثار تاریخی کهن گذر داشتند . برخی اوقات به دلیل طغیان رود
خانه سیوند پل آب نمای معروف به گاراژ به زیر آب میرفت و تردد نا ممکن میشد
گذر ایل هم از سمت ویرانه های شهر استخر ادامه می یافت . مسیر و گذر به
سمت ییلاق دارای مشکلات بیشتری تا مسیر عکس داشت . به علت کشت بهاره اراضی
مسیر محدودیت رفت و آمد داشتند . مسافران خسته از راه طولانی با استراحت
کوتاه و دیدار از خانواده سحر بسیار سر شوق و شاداب شدند و با زندگی ایلی
از نزدیک آشنا شدند . انها خسته و کوفته از مسافرت سنگین راه دور به دیار
پارس امده بودند . دیدن سیاه چادر در کنار ویرانه های تاریخی، انسان را به
عمق تارخ باستان سوق می داد . مگر نه انها همانند اینها مسافر چرخش و کوچ
روزگار خود بودند . به نظر میرسید که این سیاه چادر از بقایای همان دوران
بجا مانده باشد . چنین حسی بر افکار هر تازه واردی عاشق تاریخ به نحوی
تاثیر گذار بود . به رسم و آیین و مهمان دوستی ایلات از هر گونه پذیرایی
در حد وسع موجود خود دریغ نداشتند . وقتی سینی با استکان نعلبکی چای در
دستان سحر با ان پاکیزگی محیط و دم دستگاه بی تکلف و ساده بر زمین نهاده شد
، نگاه عمیق راننده به چهره سحر شوق و رغبتی بر دل او افکند . زمانی حدود
یک ساعت بعد هنگام ترک چادر و عازم ادامه سفر گفتگوی کوتاهی بین ساکت و
مسافر غریبه ایرانی در جریان بود . همان زمان نیت خود را بر ملا ساخت . با
اشاره به موضوع خواستگاری از یک دختر ایلی ناشناخته مطرح شد فقط بین دو نفر
عمو و راننده . دو نفر با سبک زندگی متفاوت کمی در نگاه اول مشکل بنظر
میرسید اما شدنی بود . انسانها در هر حال قادر به وفاق خود با هر فرهنگ و
ساختار اجتمایی هستند . وفق دادن زندگی با هر کمیت و کیفیتی امکان پذیر است
. مگر اینکه دل خواستار نباشد . پس از پایان گفتگوی و ترک جلسه وداع آنها
ساکت به چادر برگشت و ابراز تعجب کرد و با اهل خانواده موضوع را در میان
گذاشت . پیشنهاد مرد غریبه خواستگاری از دختر ایلی بود . مرد توجه نکرد
منظورش کدام دختر بود . فقط مورد خواستگاری را مطرح کرده بود . مسلما تنها
دختری که در دل و خود اظهار رضایت میکرد سحر بود . دختران دیگر چندان رغبتی
و تمایلی برای ازدواج در شهر با غریبه ها نداشتند . بهر صورت مسئله گنگ
باقی بود . قول قرار برای فردای ان روز بود . گفته بود که پس از به مقصد
رساندن مسافران ش به دیدن انها برای مراسم خواستگاری خواهد امد .
انها نا چارا ان روز را در یورد باقی ماندند و منزل و ماوا چادر را مرتب و
تمیز تر از قبل و درون را بنحو خوبی آراستند .هر چه باشد میهمان هستند
صرف نظر از قضیه خواستگاری قدم میهمان را باید گرامی داشت و در انتظار قسمت
صبر می کردند . فردا چاشت بلند همان خودرو دو نفره دیروزی مقابل چادر
آنها توقف کرد و مرد غریبه به اتفاق مادرش که عصا ن با کمک پسر خود
ناهمواری های بین خودرو تا چادر را به سختی طی کردند و وارد چادر شدند پس
از پذیرایی مختصر مادر بدون مقدمه رفت سراغ خواستگاری و قید کرد که پسر من
از دختر شما خیلی تعریف و تمجید کرده است و از او خوشش امده اگر قسمت
باشد شما و خانم دختر راضی به این وصلت باشید یک هفته دیگر برای مراسم
عروس بران خدمت برسیم . دختران هرسه کنار مادر و پدر نشسته بودند و منتظر
نتیجه برسی کلی ماجرای خواستگاری بودند .ادامه
به نام خدا
لطفا اگر علاقه مند به خواندن داستانها هستید توصیه میشود حد اقل دو بار هر داستان را ملاحظه و بخوانید تا نظم و یگپارچگی ( نگارش )در عین سادگی وقایع و مفهوم کلی داستان را درست مطابق حال و حوای موقعیت مکان و زمان مسلط شوید با سپاس
هزار داستان :
یادی از سفر کوتاه پر درد سر
عصر روزهای پنج شنبه و جمعه برای برگشت
از سفر کاری و
درسی عینا وعده هفتگی عزای فراموش نشدنی ما بود، چرا که سفر کوتاه بین
شهری با کمبود وسیله نقلیه
روبرو بودیم . عصر روزهای تعطیلی خودرو ها ودیگر وسایل نقلیه (اتوبوس و می
نی بوس ) با خانواده به سیر
و سیاحت و تفریح هفتگی یا ماموریت و سفر های دور در پیش داشتند . جایشان
در ان محوطه وسیع نیم آسفالت و نیم خاکی ترمینال واقعا خالی بود .جمعیتی
از کارگران وافراد اداری و سفر کرده
به شهر و انسانهای کار دار و بی کار پس از فارغ از کار و ماموریت اداری و
خرید خانوادگی و گشت و گذار افرادگوناگون با ذوق و شوق به سمت
ترمینال محلی ویژه برون شهری با حد اکثر زمانی حدود نیم ساعته تا مقصد
وارد میشدند، تا با خیال راحت به سفر
کوتاه خود خاتمه ، به منزل بشتابند . اما با موج جمعیت منتظر در چند گوشه و
مرکز محل توقف بدون وسایل نقلیه مسافر بری روبرو می شدند . سر به هوا و
متعجب بفکر نجات خود از ان وضع حادث شده بایستی بفکر راه و چاره اقامت
بودند . هر دقیقه بر میزان مسافران وارده اضافه میشد و در گوشه و
کنارضمن مجلس دور همی به تبادل افکار و بحث روز مره و دلایل کمبود وسیله
وقت می گذراندند. انقدر انتظار می کشیدند تا تک وسیله نقلیه وارد محوطه
شود
.تازه انوقت یک قطار با گنجایش کوپه های فراوان جوابگوی انهمه مسافر فراوان
نبود .
خیلی سال پیش بود . مردم بدون برنامه ریزی یا سفر اجباری کار و کاسبی یا
ماموریت پیش آمده به آن شهر بزرگ سفر میکردند و ناگهان با ان
وضعیت موجود نبود وسیله نقلیه به زحمت و درد سر می افتادند .روزگار مانند
اینک نبود که اکثر خانواده ها نه تنها هر عضو خانواده یک خودرو، بلکه گاهی
خودرو مخصوص سفر و دشت و صحرا و سفر شهری جدا داشته باشند . در هر محله و
ابادی و
شهر های کوچک تعداد اندکی خودرو وجود داشت انهم مسافر بری و تعدادی اندک
اتوبوس و
مینی بوس موجود بود تازه، اگر در بستی انها موجب غیبت کردنشان نمیشد .
رودار ( مرتب )
مسافر به جمع مسافران سر گردان اضافه میشد . آنسال از شانس بد ما هر هفته
پنج شنبه
و جمعه میبایست شهر را ترک کنیم و دوباره از اول هفته بازگشت مدام و پیوسته
به نقطه اول بر گردیم . همان آش و همان کاسه .
همانسال تا پایان مانند
مار چندین بار پوست انداختیم تا سال را به پایان رساندیم .برای مسافران
پراکنده و دور هم در محوطه ترمینال وسیع در ان عصر های دلگیر و بد خاطره
چندان دلهره آور بود که با پیدا شدن سر و کله یک مینی بوس لشکری آدم ان را
دنبال میکرد و از در و بدنه ان اویزان می شد . بعضی اوقات راننده جرات توقف
نداشت .
نگران از بیخ کنده شدن در و پیکر وسیله نقلیه خود بود اصلا اختیار سوار شدن
مسافر
دست راننده نبود .مردمی عجول برای جستن صندلی خالی از سر و کول هم بالا
میرفتند .
بدبخت انهایی که زن و بچه همرا داشتند و یا تابع قانون نظم بودند و یا
وسایل سنگین
همراه داشتند جدا از ان مشکلات باید برای ماندن اجباری در آن شهر فکری در
سر داشته باشند . هر نیم ساعت کمتر یا بیشتر ازورود می نی بوسهای تازه
وارد جهت پیاده شدن مسافران از شهرستان آمده طول می کشید . به محض
ورود وسیله نقلیه آن را از همه طرف محاصره میکردند .اجازه خروج مسافر نمی
دادند خودرو های تاکسی و
مسافر بر هم در ان وقت تعطیلات حضور نداشتند همه باید صبر و حوصله بخرج می
دادند
تا مینی بوس ها از شهرستان یکی یکی آخرین سرویس خود را به انتها (مقصد
ترمینال )برسانند . مشخص نبود کدام یک دوباره قصد حمل مسافر را داشته باشد .
رانندگانی که در شهر زندگی میکردند دیگر حاضر به باز گشت نبودند . انهم
اگر راننده خستگی در تن نداشت و مایل بود
یک سرویس دیگر برای حمل بار و مسافر اقدام می کرد، خیلی شانس با مردم
منتظر بود . باعث خوشحالی مسافران بود اگر مینی بوس مجددا در ان مسافت
کوتاه بداد مسافران جا مانده می رسید .در واقع خیلی خیلی سبب مسرت
و شادی مسافران بود . تعدادی به زور و بازو اندکی با هل دادن و تعدادی
ازدرون پنجره با
زحمت خود را بالا می کشیدند . و یا لای پنجره گیر می افتادند و سبب جر و
بحث و نزاع با
راننده و مسافران با غیرت که زودتر سوار شده بودند رخ می داد . هیچ کاری
نمیشد کرد . تازه اگر ماشین از مسافر پر
میشد و دیگر جای ایستادن هم نبود و با بسته شدن در خودرو حال نوبت خارج
کردن
مسافران اضافی بود . با خواهش و تمنا و گاهی توسل به زور تعدادی دیگر
پیاده می شدند .
آنها که زن و بچه و بار ( وسایل ) داشتند ، جدا مانده حتی به نزدیکی وسیله
نقلیه هم نمی آمدند . اما راننده برخی ماشینها (مینی بوسها ) بدون چون و
چرا ابتدا مسافران خانوادگی را سوار و با نظم ومقررات ، شده با قلدری سینه
افراد زور گو را می گرفتند و اجازه بی نظمی به انها نمی دادند . همیشه
تعدادی آدمهای بی نظم و جود داشت . اما هنوز ظرفیت دو برابر گنجایش واقعی
مینی بوس سوار شده بود ند. راننده با صراحت هم تهدید میکرد
که اگر اضافی ها پیاده نشوند تا فردا صبح از جای خود حرکت نمیکنم . این هم
یک طرف
قضیه بود . انها که بر صندلی راحتی نشسته بودند نق میزدند و طلبکار بودند و
به صف
ایستادگان می تاختند که یا الله پیاده شوید ما کار داریم . ما زن و بچه
داریم انها
منتظرند ،از این حرف و گفتگوها تا دلتان بخواهد پیش کشیده میشد . رانند ه
با
عصبانیت داد میزد اقای محترم پلیس راه مانع حرکت وسیله نقلیه میشود . با
این وضع من جریمه میشوم .امکان ندارد به من
اجازه خروج از شهر بدهند . ماشینم را توقیف می کنند . بعضی این حرف ها در
گوششان فرو نمی رفت . تعدادی می گفتند
شما کارتان نباشد ما تخت در کف ماشین مانند مرده دراز کش می خوابیم پلیس
نمی بیند
برخی می گفتند قبل از قرار گاه پلیس ما پیاده و بعد از ان سوار میشویم .با
هر ترفندی حاضر به پیاده شدن نبودند. اما راننده که مقررات جاده و نظم
قرار گاه پلیس راهنمایی و رانندگی را بخوبی درک میکرد تسلیم نمیشد تا نفر
اخر
پیاده نمیشد سر را بر فرمان می نهاد و دو دست بر فرمان ساکت تا دقایقی دیگر
سر را
چرخانده تا اوضاع را برسی کند. در آن حال شانس مسافران بر صندلی نشسته و
خود راننده و
ماشین گرفتار در میان مسافران بیش از حد گنجایش زد، که ناگهان دود و صدای
یک می نی
بوس دیگر در جایگاه پیدا میشد همه سواره و پیاده به سمت ماشین تازه وارد
هجوم آوردند و راننده با شکر گذاری نفس راحتی کشید و با یاد خدا سوئیچ را
چرخاند و با روشن کردن ماشین
حرکت کرد . لا اقل از هجوم مسافران خلاصی پیدا کرد . بعضی اوقات این مرحله
اول ماجرا
بود .به محض خروج از دروازه شهر به سمت شمال یکی دو مسافر داد همی زد اقا
من عوضی
سوار شده ام من مسافرسمت غرب هستم به قول معروف اب بیار و حوض پر کن . مگر آن دو مسافر راضی میشدند در ابتدای فرا رسیدن غروب
و شب در جاده بیابانی پیاده شوند .آقای راننده دور بزن ما را در شهر
زمین بگذار . ماجرای تازه ای
دوباره از سر گرفته شد . مسافران و راننده حمله لفظی را بر آنان اغاز
کردند چرا
اشتباهی سوار شده ای مقصر که ما نیستیم . تا حوالی قرارگاه پلیس راه این
جریان ادامه
داشت و اوقات همه از سفرپایانی ان روز بسیار تلخ شد . هیچ فردی به دیگری
روی خوش نشان
نمی داد همه از همه طلبکار و مدیون بود و بی پروا و ناراحت از مشکل پیش
امده از هم
می رنجیدند . سرانجام کار به شکایت و اقدام مسولان پلیس راه کشیده شد .با
وساطت و جسارت و راهنمایی جناب سروان افرد اشتباه سوار شده پیاده شدند و
ماشین
با خیال راحت به ادامه مسیر 45 کیلومتری خود در دل تپه ها و گردنه ها و
پیچ
های جاده به آهستگی به مسیر مستقیم افتاد و با سرعت بیشتر مسافران ناراحت و
عصبانی را
به سمت مقصد همراهی کرد . در میان آنهمه دلخوری دو نفر سر نشین جلویی
مجادله داشتند که من نگفتم بر خیز ازکنار بساط مارگیری و معرکه گیری و
داستان ان دو پهلوان را رها کن شب شد وسیله نیست نه نگفتم ؟ او هم جواب داد
حال که روی صندلی راحت نشسته ای و نزدیک منزل هستی چه در سر داری ؟ من و
یکی ازخویشاوندان در دو صندلی جداگانه نشسته بودیم .به محض
سر برگرداندن در مورد ماجرای سفر ان روزگپ و گفتی داشته باشیم ، روی
صندلی عقب فامیل دیگر خود را زیارت و خوش و بش
طولانی داشتیم . نیمه راه بود شاگرد جان وسیله نقلیه در حال جمع آوری کرایه
بود . من نیز به رسم ادب و احترام کرایه دو نفر و ان فامیل دوسه سال
ندیده را یکجا پرداخت کردم.
کرایه در دست شاگرد نهادم وبا فشار انگشتانش را فشردم تا توسط آن دو فامیل
باز نشود و من به اصطلاح پیش دستی خوبی را در جریان آن سفر درد سر ساز
نموده و کرایه ماشین را حساب شده بدانند .مبادا طی تعارفات انها دست به
جیب شوند . اما ان فامیل دورنسب
تر : مگر میشه امکان نداره به زور مبلغ پول پرداختی من بابت
کرایه سه نفر را از مشت فشرده شاگرد باز پس گرفت و در جیب مبارک گذاشت و
شاگرد هم به جمع اوری
کرایه ادامه داد و تا ته ماشین رفت و دوباره برگشت . شاگرد با خوشرویی با
دراز کردن دست طلب کرایه کرد از همشهری و کهنه فامیل ما در ان ماشین سر
براه مقصد شبانه . حال تکلیف ما را روشن کن . انهم با کمال ادب کرایه شخص
خود را به کمک راننده (شاگرد
)پرداخت کرد ان دو
نفر چی ؟. محل نگذاشت و سر را بر صندلی وبی خیال سخنی هم نگفت اما شاگرد
خجالت زده از بی پاسخی ان مرد ، با اخم و
قیافه در هم کشیده از رفتار او رنجید و برای طلب خود به ما روی اورد. ما هم
به صلاح
و م دیدیم که دوباره کرایه مجدد برای دونفر پرداخت کردیم. اما حیرت
کردیم از
رفتار عجیب و غریب او در این باره . خیلی ادم بی مقدار و بی شخصیت هم نبود
اما با
ادب و تکیه کلام شما میهمان من هستید ان رفتار عجیب از وی سر زد که هنوز هم
پس از
گذشت چهل و اندی سال با وجود در گذشت آن فقید فامیل ، که بعد از ان قضیه
هر گز او را ندیدم ،بجز شرکت در مجلس ختم آن مرحوم و یاد خاطره سفر پر
ماجرای ان واپسین غروب جمعه افتادم . اما هنوز در
این فکرم که سبب رخداد رفتار غیر منطقی آن روز او بهر چه بود .شخص اداری و
با رتبه و متین چه شد که ان برخورد را با ما کرد . یا شاید شوخی مسخره و
بی منطق و بی مورد از او سر زد . خدایا ما را ببخش و او
را بیامرز پشت سرش چند کلامی از سر بیان خاطره عجیب از او بیادم امد ،
داشتم به خاطرات گذشته فکر می کردم یکباره نام او بر سر زبانم جاری شد .
خدایا همه ما را دراین روزهای سخت و دنیای عجیب ببخش و بیامرز
!در این ایام
سخت کرونایی در منزل یا اداره و محل کار بیشتر مواظب خود باشیم . سلامتی و
شادابی شما آرزوی ماست .
درباره این سایت