به نام خدا
هزار داستان :
ویرانه های بجا مانده از شهر استخر
ته ستون
چاقو هر گز دسته خویش
را نمی برد
راست راست به دهان شیر میرود و سالم بر میگردد
دختر لپ خورجینی:
راوی:
کودکی خردسال،لاغراندام و گندمگون با موهای ژولیده که به سبب آویزانی دو لپ نرم و نازک و
لطیف از دو طرف صورت به لپ خورجینی معروف
بود وبا همین نام او را صدا می زدند . با کج اقبالی از ابتدای تولد بدون سرپرست مانده بود . سرپرستی او
را عمویش بعهده داشت. بهمراه دو خواهر
دیگرش از خانواده عمو که سن و سالی با اختلاف سنی برابر 5و 6 سال در یک خانواده تحت سر
پرستی عمو ساکت زندگی
میکردند . از همان
ایام کودکی دختر بچه به انجام امور خانه داری و زندگی در چادر سیار و
کوچ و جابجایی روزانه و ماهانه عادت داشت . مزه کارهای پر زحمت و پر مشقت
را
چشیده به مشغولیتهای زندگی کوچ نشینی خو گرفته بود .تنها فرزندی بود که
عزیز و
دردانه و نازلی شمرده نمیشد . دست نوازش مادرانه بر سرش کشیده نشده بود .
بارها و
بارهااز خانواده و پدر و مادر واقعیش از عمو و دیگران سوال میکرد اما
هیچگاه جواب درست و قانع کننده نشنید . از کودکی دردهای روحی و تنهایی
را با جو بی تفاوتی دیگران
با پوست و استخوان احساس کرده بود و با آن بزرگ شده بود .البته رفتار
خانواده عمو ساکت
با او نسبتا خوب بود اما در واقع تفاوت عینی به چشم می خورد . شرح حال
زندگی او نمونه
چنین فرزندانی بی شک در جوامع گوناگون وجود دارد . زندگی افرادی در کودکی
شبیه سحر
وجود داشت و هنوز هم دارد . دختر یا پسر فرق نمی کند .
هرگز مهر و محبت مادرانه و پدرانه ،تمام وجودش را فرا نگرفته بود . درست
مانند شکم گرسنه که چشمش می دیدو دلش نمی دید . زندگی او لبریز از
ناملایمات روزگار بود بزرگ و بزرگتر شد زمانی به سن 17 سالگی رسید . دختری
خوش قد و بالا زرنگ و مهربان و صبور در دست روزگار پرورش یافته بود . با
گذشت و بی ریا و کم ادعا بود . هنوز هم او را بدان نام کودکی می خواندند .
همین نامیدن وی بنام :لپ خورجینی : سبب رنجش او می شد و او دیگر دارای
هویت و شخصیت واقعی و انسانی بود و ابدا راضی از بکار بردن دیگران با آن
لفظ کهنه بر خود نبود . اطرافیان دلرنجش و احساس ظریف و غریب او را درک
نمیکردند . با وجود جمع بودن صفات خوب در درون او، اما در این مورد و
نامیدن دختر لپ خورجینی صبر و تحمل خود را از دست میداد و عکس العمل نشان
میداد . بارها عمو ،زن عمو، به دخترانش تذکر می دادند حرمت او را حفظ کنید
. مبادا او را با بکار گیری الفاظ نا خوشایند ناراحت کنند . دختر خیلی
زحمتکش و کاری بود . همه امور خانه را یک تنه حریف بود . بعضی اوقات که دو
دختر عمو سر به سرش می گذاشتند کاسه صبرش لبریز شده و آرزو میکرد روزی
برسد رویش از دیدن انها ببرد . اما تحمل تنها عنصری بود که درس ایستادگی
به وی داده بود. گلایه از آنها تمامی نداشت . بر عکس دوران کودکی وهمان
اواخر توجهی به حرف مردم نداشت، اینک اخلاق و رفتارش بکلی تغییر کرده بود .
زیر بار حرف های منتسب به خود نمی رفت . حال که دارای هویت و عقل کامل
شده ،چرا او را بی هویت نامند . برای برداشتن نام مستعار خود زیادی فکر
میکرد . برخی با شوخی کودکانه لقب او را مرتب صدا میکردند . همین عمل
دوباره، سبب تنفر وی از کسانی بود که او را به شوخی می گرفتند .دعا میکرد
ای کاش روزی برسد که از شنیدن این نام خلاص شوم . همه روی اعصابم پا می
گذارند . مگر من نام و هویت واقعی ندارم . تنها او بود که فکر می کرد برخی
الفاط کهنه او را کوچک و بی شخصیت جلوه میدهد . رنجش و گرفتگی چهره و
رفتارکج خلقی ، کم محلی کردن برخی آدمها ،برخورد متقابل او بود که تمامی
نداشت . چرخش زمانه بی توقف داشت گذر عمر او و دیگران را سپری می کرد .
روزی در صبح دل انگیز بهاری چادر انها در توقف یک روزه حوالی دروازه
ویرانه های کهن شهراستخر
در کنار دروازه تمدن ایران قدیم برپا بود . ان وقتها ویرانه های تاریخی
انجا نه محافظی و نگهبانی داشت نه کسی توجه چندانی به ان ویرانه ها میکرد .
فقط گذشت زمان حس میشد . گله ها ی شتر به آرامی در اطراف تپه های
تاریخی در حال چرا بودند . جاده باریک و خم دار و پیچ دار شیراز - اصفهان
از کنارآن دروازه فرو ریخته که اینک خانواده سحر در کنار ان مستقر بودند
رد میشد . جاده بیابانی خلوت و بی صدا مانند ماری سیاه رنگ در لابلای تپه
ها پیچ می خورد و بچشم می آمد . وسط روز یکی اتومبیل فولوکس واگن با سه
مسافر دو دوربین بدست کنار سنگ های حجیم دروازه شهر استخر دور تر از خندق
خشک و عمیق گرد شهر توقف کرد، تا از لپ لپ خوردن شترهای درحال خار خوردن
تصویر بگیرند . دو نفر گردشگر خارجی و یک راننده ایرانی سرنشینان اتوموبیل
بودند . دقایقی بعد پس از فارغ شدن از ویرانه ها و جمع شترها بر ان شدند
که از سیاه چادر سحر هم تصویری داشته باشند . اولین فرد مقابل آنها در
دهانه چادر سحر بود . درحالیکه سگهای نگهبان با واق واق خود با صدای خود هم
صاحبخانه را متوجه غریبه ها میکردند و هم سبب جلوگیری از ورود انها به
حریم منزل را عهده دار بودند .ورود انها را متوقف ساخت . با کسب اجازه از
صاحب چادر وبه دنبال آن صدای ویژه عمو برای سکوت سگها کافی بود. انها وارد
سیاه چادر ساده و در عین حال مرتب و جمع و جور و پاکیزه انها شدند . با
دیدن نقش قالی ها و قالیچه های رنگ و رو رفته و اجاق پر اتش و دیگ چه پلو
زیر و رو دارای آتش سرخ و چیدمان بار و بنه داخل چادر و کلا فضای خوب و
مصفای درون چادر کوچک و مشکهای اب و خیکچه پنیری مانده از سال قبل بکلی
مجذوب شدند و دمی نشستند و استراحت کردند . سحر میهمان نواز، دارای ان خصلت
خوب انسانی مثل پروانه در چادر می چرخید و امور پذیرایی را بعهده داشت .
کتری روی آتش گذاشت و قوری سه گل قرمز را با چای و استکانهای باریک ، در
سینی قدیمی و کنگره دار را روی یکی از کرسی های سنگی تخت نیم زیر و نیم
روی زمین مقابل مهمانان گذاشت . برخلاف اکثریت دختران دم بخت ایلی ، که
طبق رسوم و سنت از غریبه ها رو میگرفتند و خود را از دید انها پنهان می
کردند ، اما سحر همان جا مقابل سه میهمان با عموساکت و زن عمو نشست .
انها بویژه دو گردشگر خارجی از قالیچه های کهنه و زیر پای خود که به اصطلاح
خودشان انرا اورجینال بلکه اصل می خواندندو رنگ و رو پریدگی ان به سبب
کاربرد روزانه می دانستند برایشان جالب و دیدنی بود . مسافران پس از
بازدید از مقبره کوروش در پاسارگاد قصد بازدید از تخت جمشید را داشتند .
نا گفته نماند مسیر ایل سالانه دو بار پاییز و بهاره از مقایل کاخ های
پارسه و سایر آثار تاریخی کهن گذر داشتند . برخی اوقات به دلیل طغیان رود
خانه سیوند پل آب نمای معروف به گاراژ به زیر آب میرفت و تردد نا ممکن میشد
گذر ایل هم از سمت ویرانه های شهر استخر ادامه می یافت . مسیر و گذر به
سمت ییلاق دارای مشکلات بیشتری تا مسیر عکس داشت . به علت کشت بهاره اراضی
مسیر محدودیت رفت و آمد داشتند . مسافران خسته از راه طولانی با استراحت
کوتاه و دیدار از خانواده سحر بسیار سر شوق و شاداب شدند و با زندگی ایلی
از نزدیک آشنا شدند . انها خسته و کوفته از مسافرت سنگین راه دور به دیار
پارس امده بودند . دیدن سیاه چادر در کنار ویرانه های تاریخی، انسان را به
عمق تارخ باستان سوق می داد . مگر نه انها همانند اینها مسافر چرخش و کوچ
روزگار خود بودند . به نظر میرسید که این سیاه چادر از بقایای همان دوران
بجا مانده باشد . چنین حسی بر افکار هر تازه واردی عاشق تاریخ به نحوی
تاثیر گذار بود . به رسم و آیین و مهمان دوستی ایلات از هر گونه پذیرایی
در حد وسع موجود خود دریغ نداشتند . وقتی سینی با استکان نعلبکی چای در
دستان سحر با ان پاکیزگی محیط و دم دستگاه بی تکلف و ساده بر زمین نهاده شد
، نگاه عمیق راننده به چهره سحر شوق و رغبتی بر دل او افکند . زمانی حدود
یک ساعت بعد هنگام ترک چادر و عازم ادامه سفر گفتگوی کوتاهی بین ساکت و
مسافر غریبه ایرانی در جریان بود . همان زمان نیت خود را بر ملا ساخت . با
اشاره به موضوع خواستگاری از یک دختر ایلی ناشناخته مطرح شد فقط بین دو نفر
عمو و راننده . دو نفر با سبک زندگی متفاوت کمی در نگاه اول مشکل بنظر
میرسید اما شدنی بود . انسانها در هر حال قادر به وفاق خود با هر فرهنگ و
ساختار اجتمایی هستند . وفق دادن زندگی با هر کمیت و کیفیتی امکان پذیر است
. مگر اینکه دل خواستار نباشد . پس از پایان گفتگوی و ترک جلسه وداع آنها
ساکت به چادر برگشت و ابراز تعجب کرد و با اهل خانواده موضوع را در میان
گذاشت . پیشنهاد مرد غریبه خواستگاری از دختر ایلی بود . مرد توجه نکرد
منظورش کدام دختر بود . فقط مورد خواستگاری را مطرح کرده بود . مسلما تنها
دختری که در دل و خود اظهار رضایت میکرد سحر بود . دختران دیگر چندان رغبتی
و تمایلی برای ازدواج در شهر با غریبه ها نداشتند . بهر صورت مسئله گنگ
باقی بود . قول قرار برای فردای ان روز بود . گفته بود که پس از به مقصد
رساندن مسافران ش به دیدن انها برای مراسم خواستگاری خواهد امد .
انها نا چارا ان روز را در یورد باقی ماندند و منزل و ماوا چادر را مرتب و
تمیز تر از قبل و درون را بنحو خوبی آراستند .هر چه باشد میهمان هستند
صرف نظر از قضیه خواستگاری قدم میهمان را باید گرامی داشت و در انتظار قسمت
صبر می کردند . فردا چاشت بلند همان خودرو دو نفره دیروزی مقابل چادر
آنها توقف کرد و مرد غریبه به اتفاق مادرش که عصا ن با کمک پسر خود
ناهمواری های بین خودرو تا چادر را به سختی طی کردند و وارد چادر شدند پس
از پذیرایی مختصر مادر بدون مقدمه رفت سراغ خواستگاری و قید کرد که پسر من
از دختر شما خیلی تعریف و تمجید کرده است و از او خوشش امده اگر قسمت
باشد شما و خانم دختر راضی به این وصلت باشید یک هفته دیگر برای مراسم
عروس بران خدمت برسیم . دختران هرسه کنار مادر و پدر نشسته بودند و منتظر
نتیجه برسی کلی ماجرای خواستگاری بودند .ادامه
هزار داستان : ماجرای نحر لوک قرمز یک چشم در جوار نهر بزرگ
هزار داستان :عروسی مجلل با دخالت دست اندرکاران به ساده ترین شکل و دو نفره برگزار شد . قسمت اول
هزار داستان : قضا و بلا پشت لبه کارد -
هزار داستان :قسمت دوم - سفرنامه کوتاه از استان خوزستان - بزودی
چادر ,های ,انها ,دختر ,سحر ,زندگی ,او را ,بود که ,لپ خورجینی ,پس از ,خود را
درباره این سایت